جهان اکنون از ورای جسم تو نمایان است،
و از شفافیت تُست که شفاف است.
- اکتاویو پاز، سنگ آفتاب
سیکسو میگوید نوشتن از یک مرگ آغاز میشود؛ مرگی که حیّوحاضر، سنگدل و تازهنفس باشد. مرگ همین امروز، مرگی که خیلی آنی بهسوی ما بیاید بهطوری که مجال پسزدنش را نیابیم. بصر داستان یک مرگ است، داستان از میان رفتن یک باکرگی. زنی که راویْ داستانش را میگوید با حجابی بر چشمانش زاده شده و نزدیکبینی شدید دارد. روزی از خانهاش بیرون میآید و مجسمهی وسط میدان را که همیشه راه قلعه را به او نشان میداد دیگر آنجا نمیبیند. نه نشانی از مجسمه بود و نه قلعه. زن برای مدتی همانجا میایستد و جهانی که حالا در نظرش ویران شده بود را نظاره میکند. میپرسد: «حالا که بود؟ تکوتنها، سوزنی خرد که در خلأ گیر کرده باشد.» اندکی بعد کسی به او میرسد و میگوید اشیا سرجایشاناند. تغییری ناگهانیْ شک و تردید در زیستجهان زن را بهدنبال میآورد.
ازآنپس زن دیگر نمیدانست. زندگیاش با تردید درآمیخته بود: آیا اشیا ناپدید شده بودند یا این او بود که آنها را ناپیدا میدید؟ [...] حقایق درست در لحظهی پیش از پایانْ نقاب از چهره برمیگیرند. آیا آنچه را میبینیم بهراستی میبینیم؟ آن چیز ناموجود شاید هست بوده. بودن یا نبودن هیچکدام بدون دیگری معنا نداشت. پس برای اینکه ادامهی حیات برایش ممکن شود، اراده کرد تا با ایمان زندگی کند.
این پرسشها سرآغاز جستوجوگری پدیدارشناسانهاند. سیکسو «دیدن» را بهمثابه ابژهای رویتپذیر میکند که دارای برونخویشیای است که همواره پا فراتر از آنجا که هست میگذارد؛ زن میبیند که نمیبیند، به تماشای قوهی بصری خود مینشیند و از میان رفتن حجابش را مشاهده میکند. ابژهی بصر همواره بهسوی مرگ در حرکت است. سیکسو در جستوجوی لوگوس بصر است، و این کاوش با مرگ است که قابلبررسی میشود؛ نه مرگ قوهی دید، بلکه تولدش. در ادامه، زن تصمیم میگیرد به نزدیکبینیاش خاتمه بدهد و قرار ملاقاتی با یک جراح ترتیب میدهد. سیکسو تولد را در کالبد مرگی خودخواسته جای میدهد. روز بعد، جهانْ خودش را پیوسته بر زن آشکار میکرد و زن غرق تماشا بود. زن دوباره زاده شده بود و به دنیا پا گذاشته بود.
در این هنگامهی ظهور، ناگزیر با چشمان خود جهان را درمییافت، بی هیچ واسط و لنزی. استمرار جسمانیت هستی و تنانگی زن، تماس این دو، تجسم عشق بود، معجزه بود، بخشایش بود.
برای سیکسو، در هر مرگ آغازی وجود دارد. او در سه گام بر نردبان نوشتار آورده است:
[...] او به من مرگ ارزانی داشت، تا با آن بیآغازم. (سیکسو، ۱۳۹۸: ۱۷)
نخستین مردهها نخستین معلمهای ما هستند. مرگ بهتمامی در بطن زندگی نهفته است. مرگ ویران میکند، زبان را مخدوش میکند و تجربهی تنانه را از نو پی میریزد. سیکسو از مرگ آغاز میکند، از یک غیاب. او در بصر لحظهای را متصور میشود که در آن لاشهی چشمهای نزدیکبینش را بر روی دستانش دارد؛ لحظهٔ اضطراب سوژگی، لحظهی پایان جهان، لحظهی گناه نخستین. سیکسو در پی این است که میان مرگ و زبان پل بزند و مرگ را از سیطرهی زبان به روایت وادارد، چونان آفتابی که بر لاشهها میتابد و میخواهد صدبرابر آنچه را که در پیکره بود به طبیعت بازگرداند[۱]. او مرگ را چون غایتی میبیند که امکانهایی نو را منجر میشود.
مرگ انسان مرده نخستین تجربهی حیاتی را در اختیارمان مینهد، یعنی دسترسی به دنیایی دیگر [...]. بنابراین همهچیز به ما خواهد داد، پایان جهان را نیز؛ برای انسانبودن بایست پایان جهان را تجربه کنیم. باید جهان را از دست بدهیم، جهانی را از دست بدهیم، و کشف کنیم که چیزی بیش از یک جهان وجود دارد و جهان آن چیزی نیست که ما فکر میکنیم. بی آن، از بقا و فنایی که به دوش میکشیم هیچ نخواهیم دانست. نمیدانیم که مادامی زندهایم که با مرگ مواجه نشده باشیم. (سیکسو: ۱۳۹۸: ۱۵)
سیکسو در ادامه به زدودن پیشفرضها بازمیگردد. برای اینکه دیدن اتفاق بیفتد، احتیاج است که پیشفرضها کنار بروند. با مرگ است که این پالایش میسر میشود؛ سیکسو مرگ را نخستین پله از نردبانی میداند برای درهمریختن ساختارهای ازپیشموجود.
نوشتن، در عالیترین کارکردش، تلاشی است برای نازدودهساختن، برای درآوردن از دل زمین، برای یافتن دیگربارهی آن نخستین تصویر، تصویر خودمان، تصویری که ما را به هراس میاندازد. (سیکسو، ۱۳۹۸: ۱۴)
نوشتن آن نقطهای است که سیکسو برای پیوند مرگ و زبان به آن تکیه میکند. با نوشتن است که پیشفرضها را کنار میروند، جهان در ساحتهایی نو خود را بر ما آشکار میکند، زیستن در غایت زندگی و مشاهده ممکن میشوند. همانطور که والتر بنیامین پیشتر به ما آموخته، «مشاهده مبتنی است بر غرق کردن خود».
[۱]- «آفتاب بر آن لاشهی پوسیده میتابید / گویی که میخواست برشتهاش کند / و صدبرابر آنچه را که در پیکره بود / به طبیعت به کرانه بازگرداند.» از: لاشه، شارل بودلر، «گلهای رنج»، برگردانِ محمدرضا پارسایار، تهران: هرمس.