ورود به آوانگارد

تمام جهان با من اینجاست

معرفی کتاب در حاشیه: در باب لذت خواندن و نوشتن نوشته‌ی النا فرانته

آرمان حیدریان
پنجشنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۳

به یاد دارید لحظه‌ای که معلم کلاس اولمان بر تخته‌ی بی‌رنگ‌و‌روح کلاس خطِ عمودی کوتاهی کشید و آن را به ما معرفی کرد؟ «اولین حرف از حروف الفبا، الف!» به خاطر دارید؟ مداد سیاهی را در دست می‌گرفتیم و با دستانی لرزان کلماتی بزرگ‌تر از حدِ معمول را روی کاغذ نقش می‌زدیم. اولین کلماتی را که آموخته بودیم روی خطوط بلند و افقی دفتر مشق تکرار می‌کردیم تا زمانی که در انتهای خط متوقف شویم: «آب»، «بابا».

این احتمالاً اولین مواجهه‌ی ما بود با خواندن و اولین تجربه‌ی ما بود از نوشتن. همان‌جا بود که با حروف الفبا رفیق شدیم و با کلمه‌ها همراه شدیم. دستمان را به دست کاغذ و قلم سپردیم تا در دنیاهای مختلف سفر کنیم و جهانی را که نزیسته‌ایم زندگی کنیم.

از حاشیه نترس!

النا فرانته، نویسنده‌ی مطرح ایتالیایی، «در حاشیه» را از اولین تجربیات نوشتن آغاز می‌کند؛ اولین حرکات قلم روی دفتر مشق، دستانی لرزان، ابعاد نامتناسب حروف با یکدیگر، فاصله‌ی قابل‌توجه میان حروف و کلمات، خطوط افقی دفتر مشق که واژگان بر درازای آن تسلی می‌یابند و سکنی می‌گزینند و همچنین دو خط قرمزرنگ عمودی که در دو طرف صفحات دفتر با حضور و رنگشان به تو یادآوری می‌کنند که بیرون زدن از آن‌ها تنها به یک معنی ا‌ست: تنبیه شدن.

"مشکل من این بود که زمان نوشتن، حواسم به‌راحتی پرت می‌شد و بااین‌که تقریباً همیشه احترام حاشیه‌ی سمت چپ را حفظ می‌کردم، اغلب به خودم می‌آمدم و می‌دیدم نوشته‌هایم از حاشیه سمت راست بیرون زده است؛ حالا یا برای این‌که تمام کلمه را همان‌جا نوشته بودم یا به خاطر این‌که جایی از کلمه بودم که نمی‌شد آن را دو بخش کنم و بدون بیرون زدن از خط حاشیه، ادامه‌ی کلمه را در خط بعدی بنویسم. آن‌قدر به خاطر این قضیه تنبیه شدم که این مرزبندی در وجودم نهادینه شد و با این‌که سال‌هاست از کاغذهای حاشیه‌دار استفاده نکرده‌ام، هنوز هم وقتی مشغول نوشتن چیزی روی کاغذ هستم، حضور تهدیدآمیز خطوط عمودی قرمز را در دو طرف صفحه احساس می‌کنم." (در حاشیه، صفحه 7، نشر مهرگان خرد)

دو خط قرمزرنگ عمودی، این دو شریان سرخ‌رنگِ کاغذی و این دو حصار آتشینِ محافظ کلمات، تا‌کنون جلوی واژگان زبده‌ترین نویسندگان نیز قد کشیده‌اند و آن‌ها را از ادامه ‌‌دادنِ ایده‌هاشان منع کردند ـ خطوط قرمزی که تنها توقفگاهِ نویسندگان نبودند و نیستند. گاهی فرم‌های رایج در برابر آن‌ها گردن کشیدند و حتی گاهی جنسیت نویسنده توانسته حرکت قلم و ایده‌ی او را قدغن کند و راه را بر او ببندد. ایست! خطوط قرمز عمودی!

این منم: زنی که می‌نویسد!

در قرن نوزدهم میلادی، بانویی انگلیسی به‌نام ماری آن ایوانز [Mary Ann Evans] شروع به نوشتن کرد و نوشته‌های خود را نشر داد. ایوانز پس‌از انتشار چند داستان کوتاه و چند مقاله‌ی فلسفی و دینی فهمید که آثارش جایگاه اصلی خود را میان خوانندگان نیافته‌اند. طولی نکشید که ایوانز دریافت که این بی‌اقبالیِ آثارش تنها به‌دلیل جنسیت اوست!

او به‌سادگی درک کرد که خوانندگانِ آثار ادبی بانوان نویسنده را با پیش‌داوری‌هایی غیرمنصفانه قضاوت می‌کنند و آثارشان را سطحی یا صرفاً داستان‌هایی عاشقانه تلقی می‌کنند. در‌نهایت، ایوانز در سال 1859 وقتی قصد انتشار رمان بلندش، ادام بید، را در سر داشت، تصمیم به تغییر هویت خود گرفت. او نام خانوادگیِ «الیوت» را برای خود انتخاب کرد و به‌عنوان اسم «جرج» را بر خود برگزید. حالا، پس‌از گذشتن سال‌ها، هیچ خواننده‌ای ماری آن ایوانز را نمی‌شناسد، اما همگان از جرج الیوت به‌عنوان یکی از بزرگ‌ترین نویسندگان قرن نوزدهم انگلستان یاد می‌کنند.

ایوانز موفق شد با هویت جرج الیوت از خط قرمزرنگ عمودی عبور کند، اما حالا و دو قرن پس‌از انتشار ادام بید هنوز النا فرانته این پیش‌داوری نسبت به بانوان نویسنده را در میان خوانندگان می‌بیند. او معتقد است که حالا نه‌تنها خوانندگان مذکر بلکه خوانندگان مؤنث نیز دچار این پیش‌داوری هستند:

"زنی که می‌خواهد بنویسد، نه تنها باید با آنچه از ادبیات به او به ارث رسیده و با آن بزرگ شده، دست‌وپنجه نرم کند و از میانه‌اش چیزی که می‌خواهد را برای بروز خود بیرون بکشد، بلکه باید با این حقیقت که این ارثیه، ارثیه‌ی پدری است نیز روبه‌رو شود. باید بداند که آنچه از ادبیات برای او مانده، مردانه است و این مردانه‌بودن باعث می‌شود نتواند جملات حقیقی زنانه را به زبان بیاورد. از شش سالگی به بعد، اغلب چیزهایی که «من» نویسنده‌ام خواند، توسط مردان نوشته شده بود. طبیعتاً نوشتار شتاب‌زده‌ی من نیز از آنچه خوانده بودم، نشئت می‌گرفت. فقط این نیست. این «من» مؤنث که با نوشته‌ی مردان بزرگ شده بود، باید به نوشته‌ی زنان خو می‌گرفت؛ به چیزهایی که زنان برای زنان نوشته بودند و به او تعلق داشت، به چیزهایی که مناسب او بود. نوشته‌هایی که به نظر می‌رسید ارزش کمتری دارد چون کم پیش می‌آمد یک مرد آن را بخواند یا اصلاً آن را بشناسد. مردان گمان می‌کردند این نوشته ها فقط به درد زنان می‌خورد. بنابراین آنچه توسط یک زن نوشته شده بود، ضرورتش را از دست می‌داد. در طول زندگی‌ام با مردان باسواد و بافرهنگی برخورد داشتم که نه‌تنها آثار السا مورانته، ناتالیا گینزبورگ و آنا ماریا اورتس، بلکه آثار جین آستن، خواهران برونته و ويرجينيا وولف را نیز نخوانده بودند. وقتی دخترک کم‌سن‌وسالی بودم، من هم از خواندن آثار زنان دوری می‌کردم. فکر می‌کردم با آن‌ها فرق دارم؛ و آنچه می‌خواهم بسیار متفاوت است." (در حاشیه، صفحه 61، نشر مهرگان خرد)

به نظر می‌رسد «من مونث» از دغدغه‌های اصلی فرانته باشد. او بارها و بارها در جستارهای خود، به آثار بانوان نویسنده می‌پردازد و خود، خوانندگان و دیگر نویسندگان را به خوانش آثار این بانوان دعوت می‌کند: پیشنهادی مهم از «زنی که می‌نویسد».

هر دو نوع نوشتن از آن من است!

یکی دیگر از عناصر اصلی جستارهای فرانته، دو روش نوشتن است. فرانته معتقد است که نوشتن دو نوع دارد: اولی نرم‌نرمک به سراغ آدم می‌آید و دیگری، ناگهانی و ناخوانده گریبان آدم را می‌گیرد و او را رها نمی‌کند. در نوع اول نویسنده با احتیاط می‌نویسد، آرام و ایستا؛ نویسنده دائم به چطور نوشتن فکر می‌کند و آهسته چهارچوب متنش را در نظر می‌گیرد قالب‌گذاری می‌کند. اما نوع دوم فوران است؛ طوفانی سرکش، نویسنده‌ای که در سرش شورش می‌کند و چنان می‌نویسد که گویی «منِ نویسنده‌»اش رخت از تن برمی‌آورد و بر تمامِ «من‌های دیگر» غالب می‌شود.

فرانته در ادامه می‌نویسد:

"این‌که آدم طرح یک داستان را بچیند و به بهترین نحو آن را بنویسد، یک چیز است و این‌که ناگهان همه‌چیز به آدم الهام شود و فوران کند یک چیز دیگر؛ این نوع نوشتن به اندازه‌ی دنیایی که خلق می‌کند، پویاست. ناگهان فوران می‌کند، ناگهان غیب می‌شود، یک شخص تنهاست و بعد ناگهان، یک جمعیت است. یک لحظه کوچک است و زمزمه می‌کند، لحظه‌ای بعد، عظیم‌الجثه است و فریاد می‌کشد. تماشا می‌کند، شک می‌کند، می‌چرخد، می‌درخشد، تأمل می‌کند. درست شبیه مالارمه و تاس او." (در حاشیه، صفحه 18، نشر مهرگان خرد)

من بیست نفر هستم!

رمان برجسته‌ی جنگ و صلح، اثر نویسنده‌ی پرآوازه‌ی روسی، لیو تولستوی، شخصیت‌های مختلفی را از طبقات متنوع جامعه با جایگاه‌هایی اجتماعی مختلف در خود جای‌ داده است؛ افرادی دارای جایگاه‌هایی مانند اشراف‌زادگان و نخبگان، نظامیان، بانوان، کشیشان و مذهبیون، شخصیت‌های واقعی تاریخی، خدمتکاران و طبقات پایین جامعه و... . تعدد این شخصیت‌ها آنچنان بالاست که حدود 580 کاراکتر نام‌دار در این اثر شمرده شده است! اما باید در نظر داشت که تمام این 580 نفر، از هر جایگاه اجتماعی، حتی تمام شخصیت‌های تاریخی اثر، در ذهن یک نفر زیست پیدا کردند و جاری شدند! احتمالاً دربرابر تمام این 580 نفر، سایه‌ی تولستوی را خواهیم دید!

فرانته در قسمتی از کتاب ماجرایی از ویرجینیا وولف نقل می‌کند:

"ظاهراً نخستین بخش، قسمتی از مکالمه‌ای سبک‌سرانه با لیتن استرچی است. او از وولف می پرسد:
«رمانت چه شد؟»
«رمانم؟ توی دستم است. میان یک خروار به دنبالش می‌گردم.»
«همین است که شگفت‌انگیزش می‌کنند؛ شگفت‌انگیز و متفاوت!»
«بله. من بیست نفر هستم.»" (در حاشیه، صفحه 18، نشر مهرگان خرد)

وولف در کار نوشتنِ رمان‌اش، خود را یک «منِ تنها»، درگیر یک زندگی روزمره نمی‌بیند؛ او نوشتن رمان خود را کارِ بیست نفر می‌بیند. وولف خودش را به‌عنوان یکی از بیست نفر جا می‌دهد تا به مصاحبه‌کننده این نکته را یادآوری کند که «هنگام نوشتن، حتی خودم هم نمی‌دانم چه کسی هستم.»

پس بعید نیست لیو تولستویِ روس نیز خود را 580 نفر ببیند: لحظه‌ای در ردای کشیشی روس و لحظه‌ای در جامه‌ی ناپلئون بناپارت!

فرانته نیز خود را میان کاراکترهایش گم می‌کند: از دلیا (شخصیت اصلی رمان عشق پرآزار) یاد می‌کند، صحبت را به اولگا (شخصیت اصلی رمان روزی که رهایم کردی) می‌کشاند و سخن از لیدا (شخصیت اصلی رمان دختر گمشده) می‌برد. او در ادامه می‌نویسد:

"هر دو نوع نوشتن به من تعلق دارد و هم‌زمان متعلق به دلیا، اولگا و لیدا است. از آدم‌ها، مکان‌ها و زمان‌ها می‌نویسم و با کلماتی این کار را می‌کنم که توسط آدم‌ها، مکان‌ها و زمان‌ها در من به وجود آمده؛ ترکیب سرگیجه‌آوری از خالق‌ها و مخلوق‌ها، فرم‌ها و فرم‌ها. بنابراین آنچه می‌نویسم نتیجه‌ی غیرقابل پیش‌بینی چگونگی ثبت هویت دلیا، اولگا و لیدا در اداره‌ی ثبت اسناد دنیای داستان است؛ نتیجه‍ی این‌که من، منِ نویسنده -که داستانی همیشه ناتمام هستم حاصل سال‌های سال خواندن و میل به نوشتن- چگونه قرار است نوشتاری را که خالق آن‌هاست، بیافرینم و از هم بپاشم. من هم همان‌قدر که آن‌ها خودزندگی‌نامه‌ی من هستند، خودزندگی‌نامه‌ی آن‌ها هستم." (در حاشیه، صفحه 38، نشر مهرگان خرد)

از «رمان‌های ناپلی» پرسیدید؟!

"وقتی درباره‌ی «منِ» خود که می‌نویسد، صحبت می‌کنم، باید فوراً این را هم اضافه کنم که منظورم همان «من» است که می‌خواند. (حتی تمام چیزهایی که با حواس‌پرتی خوانده و آدم نمی‌داند باید آن‌ها را هم به‌حساب بیاورد یا نه.) و باید تأکید کنم که هر کتابی که می‌خوانم میزبان تمام کتاب‌هایی است که تاکنون خوانده‌ام و آن‌ها را آگاهانه یا ناآگاهانه، در وجود خود نشانده‌ام. برای همین است که نوشتن درمورد لذت‌ها و زخم‌هایمان و نگاهمان به دنیا به این معناست که هرزمان و هرکجا، با هر چیزی که می‌نویسیم اعلام می‌کنیم که محصول تمام رویارویی‌ها و برخوردهای خوب و بد و عامدانه و تصادفی با نوشته‌های دیگران هستیم." (در حاشیه، صفحات 56 و 57، نشر مهرگان خرد)

بی‌شک بخش عمده‌ای از معروفیت النا فرانته، به‌دلیل ساخت جهانِ رمان‌های ناپلی‌ست. چهار رمانِ دوست نابغهه‌ی من، داستان یک نام جدید، آن‌هایی که می‌روند و آن‌هایی که می‌ماندند و داستان کودک گمشده. نویسنده‌ی این چهارگانه در جستارهایش، روایت می‌کند که چگونه مطالعه‌ی یک خودزندگی‌نامه‌، الهام‌بخشی برای این چهار رمانِ مطرح بود و ایده‌ی اصلی این آثار را در ذهنش برافروخت.

او در این‌باره می‌نویسد:

"به‌این‌ترتیب آیا اگر بخواهیم زندگی خود را وقف کار ادبی کنیم، باید در کنار کسانی که پیش‌ از‌ این نوشته‌اند قرار بگیریم؟ بله. نوشتن بدون در نظر گرفتن آنچه تاکنون نوشته شده، ممکن نیست. جمله‌ای که قرار است باعث آفرینش کتابی کوچک و دوست‌داشتنی یا اثری بزرگ شود -کتابی که راه را باز می‌کند و جهانی منحصربه‌فرد از کلمات، شخصیت‌ها و کشمکش‌ها می‌سازد- از زمین همان نوشته‌هایی که پیش‌ از این وجود داشته، بیرون می‌آید." (در حاشیه، صفحات 60 و 61، نشر مهرگان خرد)

ما محتاط و بزدلیم، آقای دانته!

نویسنده‌ی ایتالیایی «در حاشیه»، در جستارهای خود دائم به نویسندگان مطرح جهان اشاره می‌کند و از آثار ادبی مختلف یاد می‌کند. نویسندگانی مانند ویرجینیا وولف، ساموئل بکت، گرترود استاین، آلیس بی تکلاس، امیلی دیکنسون، آدریانو کاواررو، فیودور داستایوسکی، ارنست همینگوی، اینگه بورگ باخمن و ...؛ او همچنین از آثاری همچون وجدان زنو، ژاک قضا و قدری، تریسترام شندی، ننامیدنی، یادداشت‌های زیرزمینی و... نیز نام می‌برد.

اما فرانته در آخرین جستار کتاب، به ستایشِ نابغه‌ی شوریده‌سر ایتالیایی، دانته آلیگیری و اثر جاودان او، کمدی الهی می‌پردازد. او از نویسنده و مخلوق کم‌نظیرش، بئاتریچه، نام می‌برد و قسمت‌های مورد علاقه‌اش از متن کتاب را برایمان بازخوانی می‌کند.

فرانته این‌چنین ادامه می‌دهد:

"دانته تلاش می‌کند از آنچه می‌تواند تخیل کند و می‌داند چطور باید انجام بدهد، فراتر برود و این تلاش او برای عبور کردن از مرزهای خودش در هر سه جلد کمدی الهی مشهود است. گاهی در برخورد با بعضی از بخش‌های کمدی الهی با خودم فکر می‌کردم: «اینجا دیگر هیچ تفسیر ادبی و آکادمیکی نمی‌تواند به پای دانته برسد. همه از او جا می‌مانند.» تا می‌شد مغزم را به کار می‌گرفتم و در آخر به این نتیجه می‌رسیدم که دانته نه ‌فقط زیبایی‌شناسی خودش که زیبایی‌شناسی خواننده‌اش را هم تکه‌پاره می‌کند و به گوشه‌ای می‌اندازد. ما به خواندن و نوشتن محتاطانه عادت داریم؛ ما بزدلیم. دانته این‌طور نیست. او می‌خواهد با پس‌زدن شعر و شاعرانگی، شعر بگوید." (در حاشیه، صفحه 80، نشر مهرگان خرد)

یک جهان در شش کلمه‌ی همینگوی‌!

آرتور سی. کلارک در نامه به نویسنده‌ای کانادایی، ماجرایی خواندنی نقل می‌کند: روزی او به همراه دیگر نویسندگان برجسته‌ی جهان، برای صرف نهار در رستوران جمع شده بودند که ارنست همینگوی ادعای عجیبی مطرح می‌کند؛ او ادعا می‌کند که می‌تواند تنها با شش کلمه، داستانی کوتاه بنویسد که احساسات خوانندگان را جریحه‌دار سازد. مدتی بین همینگوی و دیگر نویسندگان کشمکشی شکل می‌گیرد تا درنهایت، آن‌ها قانع می‌شوند که اگر همینگوی موفق به این داستان‌سرایی شد، اسکناسی 10 دلاری به او جایزه دهند. همینگوی بلافاصله، دستمال‌سفره‌ای را برمی‌دارد و روی آن 6 کلمه می‌نویسد و رو به حاضران، در دست می‌گیرد. آرتور سی. کلارک در ادامه‌ی نامه می‌نویسد: «باور کردنی نبود، او تنها با شش کلمه داستانی نوشت که هنوز وقتی به آن فکر می‌کنم، چشمانم پر از بغض می‌شود.»

همینگوی نوشته بود: «For Sale: Baby shoes, Never Worn»، برای فروش: کفش بچه، هرگز پوشیده نشده!

در اینجا، قصد دارم قسمتی از کتابِ «در حاشیه» را بازنویسی کنم که درواقع، نقل‌قولی‌ست از کتاب ننامیدنی، نوشته‌ی ساموئل بکت:

"در کلمات هستم، از کلمات ساخته شده‌ام، کلمات دیگران و آنچه دیگران از آن ساخته شده‌اند و مکان، هوا، دیوارها، زمین، سقف، تمام کلمات، تمام جهان با من اینجاست، من هوا هستم، دیوارها هستم و آنچه میان این دیوارهاست، همه‌چیز ثمر می‌دهد، گشوده می‌شود، فروکش می‌کند، به جریان می‌افتد، تکه‌پاره می‌شود، من این تکه‌پاره‌ها هستم، با هم ملاقات می‌کنند، در هم می‌آمیزند، دو نیم می‌شوند و هر نیمه به سویی می‌افتد، هرکجا که می‌روم خودم را پیدا می‌کنم، خودم را ترک می‌کنم، به‌سوی خودم می‌روم، از سمت خودم می‌آیم، هرآنچه هست خودم هستم، همه‌چیز جزئی از من است، بازیافته می‌شود، گم می‌شود، ول می‌گردد، و مسیر اشتباهی را می‌رود، من تمام این کلمات هستم، تمام این غریبه‌ها، این غبار و ذرات کلمات که هیچ زمینی برای فرود آمدن بر آن ندارند، هیچ آسمانی برای پراکندن خود در آن ندارند، برای جمع‌شدن و به یکدیگر پیوستن که بگویند، برای گریختن از یکدیگر که بگویند من آن‌ها هستم، تمام آن‌ها، آن‌هایی که ادغام می‌شوند، آن‌هایی که جدا می‌شوند، آن‌هایی که هرگز با هم روبه‌رو نمی‌شوند، و دیگر هیچ، بله یک چیز دیگر، من یک چیز کاملاً متفاوت هستم، یک چیز کاملاً متفاوت، چیزی عاری از کلمه در فضایی خالی، فضایی سرد و خشک و سیاه و بسته، جایی که هیچ چیز نمی‌جنبد، هیچ‌چیز سخن نمی‌گوید و به آن گوش می‌دهم و مشتاقش هستم، همچون جانوری به بند کشیده شده که زاده‌ی جانور به بند کشیده شده‌ی دیگری است که دربند زاده شده و دربند جان داده، زاده شده و سپس جان داده، در بند زاده شده و سپس در بند جان داده، در یک کلمه، همچون یک جانور، در یکی از کلمات آنان، همچون یک جانور، این‌چنین جانوری و مشتاقش هستم، همچون چنین جانوری، با بقایای توانم، این‌چنین جانوری که هیچ نمانده از خاندانش، از تبارش، هیچ نمانده از هم‌نوعانش جز خوف و خشم، خیر، خشم گذشته است، هیچ نمانده جز خوف..." (در حاشیه، صفحات 24 و 25، نشر مهرگان خرد)

تعبیر بکت، تعبیری‌ است باشکوه! می‌توانم نویسنده‌ای را -هر نویسنده‌ای را- در ذهنم تصور کنم که قلمش را روی کاغذ می‌رقصاند و زیر لب تکرار می‌کند: «تمام کلمات، تمام جهان با من اینجاست...». می‌توانم خواننده‌ای را -هر خواننده‌ای را- در ذهن مجسم کنم که کتابی قطور در دست دارد و هنگام ورق زدن صفحات آن با خود تکرار می‌کند: «تمام کلمات، تمام جهان با من اینجاست...».

اگرچه روایتِ داستان شش‌کلمه‌ایِ همینگوی، چندان معتبر و قابل استناد نیست، اما می‌توانیم به این شش کلمه، به چشم یک جهان بنگریم: کفش‌هایی نو در جعبه، ، طفلی بی‌جان، پدر و مادری عزادار، خانه‌ای سرد و تاریک، ظروف غذای یخ‌کرده و صدای هق‌هق که از گه‌گاه گوشه‌ی خانه بلند می‌شود. اگرچه همینگوی -یا هر نویسنده‌ی دیگری که اولین‌بار این داستان شش کلمه‌ای را نوشت- به این جهان اشاره نمی‌کند و آن را «در حاشیه» نگه می‌دارد، اما این جهان چنان پویاست که سی کلارک در پایان نامه‌اش می‌نویسد: «هنوز وقتی به آن فکر می‌کنم، چشمانم پر از بغض می‌شود.»

این، جادوی کلمات است! این بخشی از ضیافت عظیم کلمات است که نویسنده، خواننده را به جهان خود دعوت می‌کند. هردوی آنان – چه نویسنده و چه خواننده- می‌توانند «در حاشیه»ی سفره‌ی کلمات بنشینند و با یکدیگر بخوانند «تمام جهان با من اینجاست.»! چه این سفره دارای شش کلمه داشته باشد و چه مغنی از پانصد و هشتاد کاراکتر نامدار!