مردمانی پا به جهان هستی میگذارند که از ابتدا با خود عهد میبندند با هرچیزی در این جهان داستانی بسازند، بنویسند یا که داستانی را تعریف کنند. آدمهایی در این جهان پا به عرصهی هستی میگذارند که دمی آرام نمیگیرند. در هر تکهای از زمین بهدنبال قصهای هستند و ماجراجوییشان بی پایان است. آنها معنی پایان را درک نمیکنند. آنها لحظهای که سوت پایان مسابقه به صدا درمیآید تازه همهچیز برایشان شروع میشود. آنها قرار است آنجایی قرار بگیرند که کسی پیدایش نمیکند، آن چیزی را بگویند که هرکسی توان تعریفش را ندارد و آن چیزی را بنویسند که هرکسی نمیخواندش. قصهی پازولینیِ سینماگر و فوتبالِ دیوانه هم همین است؛ قصهای پرفرازونشیب و البته پرآبوتاب که حدیثش باب دل هرکسی نیست اما آنهایی که بلیت رفتن به بولونیا و رم را میخرند قطعاً آمادگی شنیدن هرچیز جذّابی را خواهند داشت.
در زمینهای شهر بولونیا
“چیز خاصی در زندگی پازولینی وجود دارد که همزیستی میان پیر پائولوی هوادار و پیر پائولوی فوتبالیست را مشخص میکند. زمینهای کَپرَرَ اولین صحنهی نمایشی پارولینی جوان در مقام فوتبالیست بودند. این زمینها به صورت افسانهای به تاریخ بولونیا پیوند خوردهاند.”
پازولینی در شهری عاشق فوتبال شد که شاید امروز فقط خود اهالی آن شهر طرفدار تیم فوتبالش باشند: بولونیا، شهری با قدمت طولانی که کهنترین دانشگاه جهان را در خود دارد. پازولینیِ جوان در این شهر عاشق فوتبال و پابهتوپ شد. او مختصات این جادوی عصر جدید را در شهری یاد گرفت که مهمترین تیم شهرش در 1909 متولد شده بود. باشگاه فوتبال بولونیا (اختصاراً BFC) با آن لباس راهراه آبی و قرمز شیوهی زندگی دیگری را نشان آدمهای شهرش میداد. مردان پابهتوپ تیم در دههی 1930 هنرمندانه در برابر باشگاههایی چون یوونتوس و اینتر قد علم میکردند و روزبهروز اهالی بولونیا را بیشتر شیفتهی کارشان با توپ میکردند. در زمانی که مردم بسیاری در بند بودند، این مردان آزادانه، رها و شیدا در زمین چمن بهدنبال توپ میدویدند. شاعرانه با آن میرقصیدند و تنها چیزی که به وجود میآوردند شوریدگی بود.
زبان الکن
“هوادار، فوتبالیست، نویسنده، شاعر، روزنامهنگار. همهی اینها پازولینیِ روشنفکری بود که با ورزش و دنیای فوتبال تعامل داشت. او در مقام یک ناظرِ ماهر و شایسته به فوتبال نگاه میکرد و به آن به عنوان یک پدیدهی اجتماعی که قابلیت در بر گرفتن اکثریت مردم را دارد، مینگریست. او تلاش میکرد تا در اولین موقعیت، در مناظرههای مربوط به آن پدیده شرکت کند، یا دربارهی نقش اجتماعی و فرافرهنگی آن صحبت کند، یا دربارهی آن بنویسد.”
برای پازولینی انگار فوتبال یک زبان بود. کاری که از طریق آن میتوانست انجام دهد برای او اعجاببرانگیز بود ـ فوتبال هم شعر بود، هم قصه و هم افسانه. گویی فوتبال برای او دستاویزی بود که هرگاه در سینما زبانش الکن میشد از آن یاری میطلبید. فوتبال رؤیاساز او و نسلهای بسیاری از ایتالیاییها بود ـ ایتالیاییهایی که صاحبِ سبکاند، به امروزِ فوتبالشان نگاه نکنید! پازولینی فوتبال را «آخرین نمایش مقدس زمانه»اش میدانست. چیزی که شاید میتوانست کاتارسیس ارسطویی را بهتر معنا کند. اتمسفر جادویی ورزشگاه همیشه کارگردان ایتالیایی را مغلوب و مسحور خود میکرد. او در این اتمسفر در پی معنا میگشت. مثل یک آیین ـ به گفتهی خودش ـ با آن برخورد میکرد و شادی و سوگ زیادی را در آن تجربه کرد ـ سوگ به معنای خود سوگ. برای پازولینی انگار فوتبال کل سرگذشت بشریّت بود. از دل آن میتوانست به حقیقت زیستن و زندگی برسد. او آنچنان که به فوتبال عشق ورزید به سینما هم عشق ورزید؟ این را هیچوقت نخواهیم فهمید، اما در نزد هریک از ما بعد از خواندن پابهتوپ احتمالاً پاسخ عشق او به فوتبال است، چیزی که ولریو کورچو احتمالاً مترصد رسیدن به آن نبوده اما پازولینیِ عجیبوغریبی را به ما میشناساند که هیچکدام از کتابهای سینمای مختص او نتوانست به ما نشان دهد. ویژگی کار ولریو کورچو در همین است. او روی دیگری از سکه را به ما نشان میدهد که تا به امروز از وجودش آگاه بودیم و اما برایمان ناشناخته بود. حالا کارگردانِ «سهگانهی زندگی» برای ما هم معنای دیگری پیدا میکند، همانطور که در هر بار خوانش از فوتبال معنایش برایمان عجیبتر و متفاوتتر میشود. فوتبال نظمی خاص به ذهن پازولینی در سراسر زندگیاش میداد. او میتوانست با فوتبال ایتالیایش را بهتر درک کند، جهانش را درستتر حدس بزند و عاشقانهتر به گوشهوکنارش سفر کند. برای او فوتبال تئاتر بود. از آغاز زندگیاش در آن ماند و در لحظهی رفتنش مثل روز اول دوستش میداشت. شاید این حدیث هر فوتبالدوستی باشد که در این دنیای دیوانه زندگی میکند. در دنیایی که دیوانگی و قصاوتش هر لحظه بیشتر میشود، زمین چمن فوتبال تنها تئاتر رؤیاهایی است که واقعاً در میان این سیاهی رؤیاهای طلایی را محقق میکند.