کتابهایی هستند که نیاز به تحلیل خاصی ندارند. این کتابها را صرفاً باید خواند، چون دوای درد هستند. جان آدمی را میبرند به همان نقطهای که روح آدم طلب میکند و بیهیچ حرف اضافهای غبار از همهچیز میزدایند. برخی نوشتهها هستند که در شروع حرف زدن دربارهشان میمانی. نمیدانی از چهچیزشان تعریف کنی؛ از لطافت روح آن کتاب تعریف کنی یا از احساس شیرینی که به دست میدهد. شاید باید از صفا و صمیمیّت آن کتاب بگویی. شاید باید از حظ فراوان آن بنویسی. نمیدانم. شکسپیر و شرکای سیلویا بیچ از ایندست نوشتههاست. از آنها که کتاب بالینی آدم میشوند. از آنها که یا آنقدر خوب ازش محافظت میکنی که لبههای جلدش تیزْ مثل شمشیر بماند ـ چون قدر چشمانت برایت ارزشمندند ـ یا آنقدر به سراغش میروی که لبههایش کهنه و خمیده میشوند.
آمریکاییان در پاریس
“چون خیلی از کشورم دور افتاده بودم، نمیتوانستم از نزدیک تکاپوی نویسندگان آنجا برای گرفتن حق آزادی بیانشان را دنبال کنم، و سال 1919 که کتابفروشی را باز کردم هیچ فکرش را نمیکردم سرکوبهای آن سرِ دریا روزی به نفع مغازهام تمام شود. فکر میکنم بسیاری از مشتریانم را ـ تمامیِ آن زائرانی که در دههی بیست از اقیانوس گذشته، در پاریس ساکن شده، و در کرانهی چپ رود سن گرد آمده بودند ـ تا حدی مدیون همین سرکوبها و جوی بودم که بعدش ایجاد شده بود.”[1]
سیلویا بیچ در شکسپیر و شرکا از تمام لحظههای شیرین و تلخش مینویسد. کتاب را سیلیویا بیچ از تبارش میآغازد. ابتدا به ساکن ما با خانوادهی او و تبارش و قسمتهایی از کودکیاش همراه میشویم. او زود ما را به وسط پاریس پرتاب نمیکند. فضای ذهنی خانوادهاش و علاقهشان به فرانسویها را خوب به تصویر میکشد و سپس بهدنبال فرانسه میدود. شکسپیر و شرکا فصلهای نه خیلی کوتاه و نه خیلی بلندند. آدمهای فصلهایش آدمهای عادی و مشهورند؛ از پاریسیهای عادی اهل کتاب تا شروود اندرسن و جویس و همینگوی و گرترود استاین. کتاب کتابی است ماجراجو. هرکدام از این آدمها قصهای و ماجرایی دارند. از دلخوریهای بامزهی گرترود استاین بگیر تا خجالتزدگیهای جویس و همینگوی. اینها همگی در عین زیباییشان و حظی که به خواننده میدهند در خود حاوی غمی هم هستند. بر و بیای این مردمان و کنار هم بودن این گروه از هنرمندان تراز اول در پاریس غمی بزرگ با خود دارد، چراکه خواننده بهناچار دست به مقایسهی امروز و دیروز میزند. اصلاً همین است که شکسپیر و شرکا را کتاب بالینی بسیاری میکند. آنها به سراغ شکسپیر و شرکا میروند تا حالشان خوب شود، تا در کنار اسطورههایشان باشند و دمی با آنها بیاسایند. سیلویا بیچ در تمام صفحات کتابش دست از ماجراجویی و قصهگویی نمیکشد. او از رفتنش به لندن برای جور کردن کتاب برای کتابفروشی تا تلاشهایش برای فراهم کردن محل آسایش خیلیها و چاپ کتاب جویس را بهنیکی توضیح میدهد. چیزی به نظر نمیرسد که از قلم افتاده باشد. همگی با بیچ در این خاطرات شیرین سهیم میشویم.
بیچ خاطراتش از شکسپیر و شرکا را زمانی نوشت که دیگر دلودماغ سابق را برای بازگشایی کتابفروشی پساز جنگ جهانی دوم نداشت. این جنگ مثل بسیاری از چیزهایی که از جهان گرفت شکسپیر و شرکا را هم نهفقط از پاریسیها که از کل دنیا ربود. نسل گمشده، که بیشترشان پاتوقشان شکسپیر و شرکا بود، را جنگ به معنای حقیقی کلمه گمشده کرد. هنرمندان بسیاری آواره شدند و شکسپیر و شرکا در زیر چکمههای آلمانها خاموش شد.
باید که از سیلویا بیچ ممنون باشیم. نه برای اینکه کتابفروشیاش را باز کرد. برای اینکه شکسپیرو شرکا را نوشت. شاید اگر این کتاب نبود، شکسپیر و شرکا محدود به سطور تاریخ ادبیات میشد، در آن تکههایی که از زندگی همینگوی، جویس و استاین تاریخنویسان حرف میزدند. احتمالاً همگیمان در آن صورت سیلویا بیچ را تحسین میکردیم بهخاطر شجاعتش در چاپ اولیس. اما سیلویا بیچ با نوشتن خاطرههایش از شکسپیر و شرکا کتابفروشیاش را جاودانه کرد. به آن معنای دیگری بخشید و همهی تاریخ بعداز خودش را شریک کتابفروشیای کرد که به سال 1919 چراغهایش روشن شد.
[1]- (شکسپیر و شرکا، صفحهی 43، نشر گمان)