پسزمینهی پاریس سدهی نوزدهم فضای جالبی دارد. بستگی دارد چه کسی به آن نگاه کند. آن زمان است که به خاصترین شکل ممکن این پسزمینه خودش را تغییر میدهد و به ما نمایانده میشود. حالا، این شهر در دستان نویسندهای است که بیشتر از آنچه که فکرمان برسد لحن و نوشتار خاص خودش را دارد. ژرار دو نروال نویسندهی تراز اول، و البته در ایران ناآشنایی، است که پاریس قرن نوزدهم را میتواند از زاویهی خاصی به ما بشناساند. زاویهای بهشدت تیره، شاید شبیه به فضای فانفارلوی بودلر. اورلیا/سیلوی دو داستان مشهور دو نروال هستند. داستانهایی که هرکدام بهتنهایی توانایی این را دارند که نام خالقشان را تا ابد در اذهان حک کنند. این نوشتار به داستان اورلیا میپردازد که در قیاس با سیلوی کمتر بدان پرداخته شده است.
از قماش راسکولنیکف
“بار دیگر ازدسترفته!
همهچیز تمام شده، همهچیز گذشته! اینک منم که باید بمیرم و نومید بمیرم. مرگ چیست؟ اگر مرگ نیستی باشد... خدا کند! ولی هیچکس نمیتواند کاری کند که مرگ نیستی باشد...”
قهرمان قصهی اورلیا قهرمان عجیبی است. سخت میتوان درکش کرد. سخت میتوان احساسش کرد. از قماش همان قهرمانان عاصیای است که سراغشان را در جنایت و مکافات میتوان پیدا کرد. منتها درد قهرمان اورلیا شبیه به درد راسکولنیکف نیست. عجزی که قهرمان اورلیا در سرتاسر روایت دو نروال با آن دستوپنجه نرم میکند بیشتر از آنکه دردناک باشد اضطرابآفرین است. دو نروال انگار که قهرمانش را موبهمو از روی خودش الگوبرداری کرده است؛ یک نمونهی تمامعیار از هنرمندی عصیانگر که تراژدی همهی زندگیاش را در خود فرو برده. قهرمان قصهی اورلیا عجیب قهرمانی است. بهواقع محبت او به معشوقش از آندست محبتهای مثالزدنی است اما آنچنان آمیخته با حسرت و درد است که کمتر شخصی پیدا میشود تا این حس را برای خویش طلب کند. او که در میان رؤیاهای اورلیا محصور شده است، مدام اضطرابی را توصیف میکند که جز خودش احتمالاً کسی از آن سر در نیاورد. کسی از این وضعیت رنجآور سر در نمیآورد، چراکه به جنون رسیدن کار هر فردی نیست. این جنون این شعر بودلر را تداعی میکند:
“عشق تو را بدل به فریادی میکنم/ ای که تنها تو را دوست میدارم/ از ژرفای تاریکمغاکی که در آن/ دلم درافتاده است/ اینجا غمین دنیایی است/ افقش از جنس سُرب و ملال/ و بر خیزابهای شبهایش/ کفر و خوف/ دستادست/ غوطه میخورند...” (ترجمهی شعر از نیما زاغیان.)
قهرمان قصه آنقدر در عشق اورلیا غوطهور است که احساس گناه و ناامیدی میکند. در بیماری منتهی به مرگ، کییر کگار ناامیدی را بهعنوان وضعیتی معرفی میکند که شخص را میتواند از پا درآورد. این از پا درآمدن حتی میتواند در گسیختگی فکری و ازخودبیگانگی شخص نمایان شود.
آنجا که هزاران بازی نور داشت
آنچه که برای قهرمان داستان اورلیا نیز اتفاق میافتد را میتوان تا حدودی همسو با این نظر کییر کگار دانست. اگرچه نباید از خاطر برد که تجویز الهیاتی کییر کگار با منش عارفمسلک قهرمان اورلیا آنچنان سنخیتی ندارند. آنچه که در وضعیت خاص جهان اورلیا به چشم میآید محیطی است که دو نروال با سورئالیسم خاص خودش ادغام کرده است. انگار که از پاریس آشناییزدایی میشود. پاریسی که همزمان با دو نروال در نوشتههای موپاسان یا دوده هم میتوان نشانش را یافت اما شاعرانگی و سیاهی خیابانهای پاریس در اینجا بهنحوی است که نمونهاش را راحت در جایی نمیتوان پیدا کرد.
“از نقطهای که در آن بودم، بهدنبال راهنما، بهسوی یکی از آن خانههای بلندی پايين آمدم که پشتبامهای گردهمآمدهشان شکل و شمایل عجیب به آنها میداد. به نظرم میآمد که پاهایم در لایههای متوالی بناهای اعصار مختلف فرو میرود. اشباح بناها همواره اشباحی دیگر را آشکار میکرد که هریک به سبک و سلیقهی قرن متفاوتی بود، و این برای من جنبهی کاوشهایی را داشت که در شهرهای باستانی انجام میدهند، با این تفاوت که هوایی تازه داشت، زنده بود، و هزاران بازی نور داشت.”