ورود به آوانگارد

«نمی‌دانم چرا اما این دستمال را هیچ‌وقت به خانه نبرده بود»

بخشی از کتاب «موزه معصومیت» اثر اورهان پاموک

آیدا دهقان‌شاد
جمعه ۲ آذر ۱۴۰۳

 اولین بذرهای موزه من

با جسارتی که روان‌شناس به من داده بود خودم را گول زدم. حکم صادر کردم که بیماری احمقانه‌ام باید از بین برود و دلم هوس کرد در خیابان‌هایی که مدت‌ها بود برای خودم خط قرمز کرده بودم، قدم بزنم. از جلوی مغازه علاء‌الدین، خیابان‌هایی که در دوران کودکی به همراه مادرم از آن‌جا خرید می‌کردیم، گذشتم و عطر مغازه‌ها را به درون کشیدم. چند دقیقه اول آنقدر برایم حس خوشی را به ارمغان آورد که فکر کردم واقعا از زندگی نمی‌ترسم و بیماری‌ام بهبود پیدا کرده است. فکر نمی‌کردم این حس خوب حتی وقتی از جلوی بوتیک شانزلیزه هم می‌گذرم، از بین برود و این بیشتر سبب شد که حس بهتر شدن به من دست بدهد. اما تنها نگاه کردن به بوتیک آن هم از دور، باعث شد که احوالم منقلب شود.

همان غمی که منتظر اشاره‌ای بود روحم را دربرگرفت. برای یافتن چاره‌ای بلافاصله با خودم فکر کردم که شاید افسون داخل مغازه باشد، قلبم به شدت می‌تپید. فکرم به هم ریخته بود و اعتماد به نفسم به صفر رسیده بود. به سمت مغازه رفتم و از داخل ویترین مغازه را نگاه کردم. می‌خواستم وارد مغازه شوم که فهمیدم آن‌جا نیست و متوجه شدم که مثل خیلی وقت‌ پیش‌ها فقط توهم افسون را دیده‌ام. به جای او کس دیگری مشغول به کار بود. لحظه‌ای احساس کردم که نمی‌توانم روی پاهایم بایستم. تمام سرگرمی، تمام مهمانی‌ها و کلوپ رفتن‌هایم که به‌نظرم داشتند دردم را دوا می‌کردند، چقدر مسخره آمدند.

در دنیا فقط یک نفر بود که باید می‌دیدمش و در آغوش می‌گرفتمش. تنها مرکز زندگی من حالا در جایی دیگر بود و من بی‌خود و بی‌جهت خودم را سرگرم کرده بودم و به‌نظرم این خودفریبی هم گول زدن خودم بود و هم گول زدن او. حس پشیمانی و گناهی که بعد از مراسم نامزدی به سراغم آمده بود، حالا دیگر غیرقابل تحمل شده بود. من به افسون خیانت کرده بودم! من فقط باید به او فکر می‌کردم و باید بلافاصله او را پیدا می‌کردم و در کنارش می‌بودم.

هشت دقیقه بعد در آپارتمان مرحمت بودم و روی تخت دراز کشیده بودم و ملافه‌هایی را که روزی افسون روی آن دراز کشیده بود در آغوش گرفته بودم.

او را در قلبم حس می‌کردم. دلم می‌خواست او باشم. عطرش داخل اتاق کم شده بود. با تمام قدرتم ملافه را در آغوش گرفتم. وقتی عذابم به بی‌نهایت رسید، به سمت عسلی کنار تخت آویزان شدم و دستمال افسون را که کنار پارچ آب باقی‌مانده بود در دست گرفتم. عطرش به حالتی خوشآیند داخل بینی‌ام پیچید.

همان‌طور در همان حال ماندم. دستمال مربوط به خیلی وقت پیش بود و عطر افسون به شکل عجیبی از آن متصاعد می‌شد. نمی‌دانم چرا اما این دستمال را هیچ‌وقت به خانه نبرده بود. 

موزه معصومیت

نویسنده: اورهان پاموک ناشر: پوینده قطع: شمیز,رقعی نوع جلد: شمیز قیمت: ناموجود

منبع: اورهان پاموک، موزه معصومیت، چاپ هشتم ،مترجم مریم طباطبائیها ، نشر پوینده