ورود به آوانگارد

او نمرده، یک ماهی شده!

معرفی کتاب دلقک ماهی نوشته‌ی آلن دورانت

مائده ذوالفقاری
جمعه ۳۰ شهریور ۱۴۰۳

درست زمانی که هیچ انتظارش را ندارید، مرگ ‌از راه می‌­رسد.

مثلاً یک روز معمولی‌، وقتی صبحانه‌ی معمولی‌تان را می‌خورید یا حرف‌های معمولی روزمره‌تان را می‌زنید و با اطرافیانتان شوخی می‌کنید.

هیچ‌کسی از تاریخ و ساعت آن خبر ندارد و برای هیچ کسی کارت دعوت فرستاده نمی‌شود‌!

حتی اگر کسی هر روز و هر لحظه به خودش این حقیقت را یادآوری کند باز نمی‌تواند حدس بزند که بعد از مرگ چه اتفاقی ممکن است بیفتد.

آیا فقط بدنش زیر خاک می‌پوسد‌؟ یا با آتش خاکستر می‌شود و تمام؟

نقطه‌ی پایان زندگی همین‌قدر ساده و راحت است؟

در صبح یک روز معمولی‌، پدر داک (شخصیت اصلی داستان دلقک ماهی)‌، ایست قلبی می‌کند.

داک گیج شده است‌. حق دارد گیج شده باشد‌. پدرش هیچ چیزش نبود‌! مثل همیشه او را با شوخی‌های همیشگی‌اش می‌خنداند و داک او را موقعی که با حال خوب صبحانه می‌خورد دیده بود.

پس داک شوکه باقی می‌ماند و باورنمی‌کند که پدرش دیگر در خانه نیست. باورش نمی‌کند که او و مادرش را‌، خانه را‌، بکستر‌ (مجسمه‌ی سگی که از سر کار آورده بود و در باغچه‌ی خانه هر روز کلاه متفاوتی سرش می‌گذاشت) را تنها گذاشته باشد.

در کلیسا‌، وقتی چشمش به تابوت پدر افتاد فهمید اتفاق افتاده است و واقعاً اتفاق افتاده بود.

راهش را کشید و به سمت آکواریوم دوست پدرش استفان دوید. تا انتهای آکواریوم رفت و صدایی شنید. دلقک‌ماهی صدایش کرد. پدر داک‌، یک دلقک‌ماهی شده بود. شاید چون همه را می‌خنداند و جوک‌های خوبی تعریف می‌کرد!

داستان با یک تراژدی و شیوه‌ی غیر منتظره‌ی سوگواری یک پسر بچه‌ی یازده ساله آغاز می‌شود.

پدرش بعد از مرگ تبدیل به یک دلقک ماهی شده و با داک حرف می‌زند‌، این اتفاق فراواقعی در مقابل واقعیتی که همه می‌دانند قرار می‌گیرد و تبدیل به یک راز در دل پسر می‌شد و همین مسئله باعث باورپذیر بودن داستان می‌شود. داستانی که اگر خواننده‌اش شوید در پی یک شهود پایان‌بندی آن را قابل درک و ملموس حس می‌کنید.

درطول مسیر داستان با انواع و اقسام ماهی‌ها و نام‌هایشان آشنا می‌شویم‌. مثل ماهی‌های خاردار‌، ماهی‌های زهردار مثل خروس‌ماهی و گوشت‌خوار مثل پیراناها و این‌که پیراناها علاقه‌ای به خوردن انسان ندارند و این فقط در فیلم‌ها است‌!

همچنین اطلاعات بسیار مفید و گسترده‌ای درباره‌ی زیستگاه ماهی‌ها می‌خوانیم و با شیوه‌ی اداره و مدیریت یک آکواریوم با ماهی‌های کمیاب آشنا می‌شویم.

صد البته که نام دلقک‌ماهی را زیاد می‌خوانیم، مخصوصاً وقتی که دیگر یک دلقک‌ماهی معمولی نیست!

اما درکنار داک و مادرش و درک غم فقدان و آشنایی با یک آکواریوم بزرگ و ماهی‌هایش‌، آموزش دیگری در این کتاب گنجانده شده است.

این‌که اگر یک مکان محیط زیستی یا هر جایی که ممکن است برای عموم مردم مهم باشد‌، در خطر تخریب یا بسته شدن همیشگی‌اش باشد‌؛ از عهده‌ی کارکنان یا کسانی که دغدغه‌مند­اند چه کارهایی برمی‌آید.

در این قسمت از کتاب با ویولت‌، خواهرزاده‌ی مدیر آکواریوم آشنا می‌شویم که تقریباً همسن داک است.

و از این لحظه است که شاهد نجات‌دهنده بودن دوستی او‌، درست در زمانی که داک شکننده‌ترین حالت ممکن است خواهیم بود‌.

شاهد همدلی آدم‌ها‌، حتی اگر فکر کنیم به همدلی‌شان احتیاحی نداریم و هیچ تأثیری در احساسات و عواطفمان ایجاد نمی‌کنند کافی است تا کمی درموردش فکر کنیم و ببینیم که دوستانمان گاهی در چه مسیرهای سختی همراهمان بوده‌اند.

در قسمتی از کتاب‌، علاوه بر اطلاعات ماهی‌ها و آموزش‌های دیگر با تأثیر مهم مطبوعات و رسانه در آگاهی‌رسانی به عموم مردم آشنا می‌شویم.

به این‌که برای جمع‌آوری کمک مردمی و یا محیط‌زیستی چگونه کمپین حمایتی بسازیم و این‌که رادیو و تلویزیون و روزنامه‌ها تا چه اندازه می‌توانند مفید و کاربردی باشند و فقط برای سرگرمی ساخته نشده‌اند.

به نظر مهم‌ترین نکته در این قسمت این است که انجام فعالیت‌های محیط زیستی از این نوع‌، در هر سنی امکان‌پذیر است و نوجوانان با خواندن این کتاب‌، افق روشن‌تری برای ساخت جهانی سالم‌تر در ذهنشان می‌سازند.

قسمتی از متن کتاب دلقک ماهی

آب برق می‌زد و می‌درخشید‌، کنار ساحل آبی رنگ بود و دورتر به سبز می­زد. نور خورشید برقی به آن داده بود، انگار با پلاستیک پوشیده شده بود.

چند بچه کوچک با کلاه‌های آفتابی و پیراهن‌های یقه‌دار به پیک­نیک آمده بودند و صدای بلندشان غرق شادی بود‌. چند مرغ دریایی با هم جیغ‌جیغ می‌کردند و به هم نوک می‌زدند. ناگهان نسیمی قوی از دریا آمد و باعث شد همین‌طور که روی سنگ‌ریزه‌های ساحل چمباتمه زده بودم‌، مورمورم شود.

هنوز مد بود و می­شد منظره‌ی عجیب پر از پستی و بلندی زیر صخره‌ها را دید. صخره‌های شنی شکل بالش‌، کیسه‌ی آرد‌، یک تخم‌مرغ بزرگ و سنگ قبر و ... شده بودند. سریع رویم را به طرف دریا برگرداندم... قایق کوچکی با یک بادبان سفید روی آب بود.

ناگهان یاد شعری افتادم که بابا عادت داشت وقتی ساحل بودیم برایم بخواند. می‌گفت پدرش این شعر را برایش می‌خوانده. می‌توانستم دست‌های قوی‌اش را دورم _که سفت بغلم می‌کردند_ و جدی بودن غیر عادیش را وقتی که شعر را برایم می‌خواند، حس کنم‌:

باید دوباره به دریا برگردم

به دریا و آسمان تنها‌،

فقط یک کشتی بزرگ

و ستاره­ای برای هدایت آن می‌خواهم.