سختپوست، دومین تجربهی داستانی ساناز اسدی، راوی زندگی خانوادهی چهارنفرهی داوود است. خانوادهای معمولی با چالشهایی آشنا و روزمره اما با واکنشهایی متفاوت و منحصربهفرد. این کتاب را نشر چشمه در مجموعهی برج بابل منتشر کرده است.
دربارهی کتاب سختپوست
در یکی از روزهای اغلبْ بارانی شمال ایران در رامسر، عکسی در شبکههای اجتماعی میچرخد از گورستانی که باران شدید سیلآسا، قبرهای تازهاش را شسته و اجساد کفنپوش، بیتفاوت و انگار در خوابی عمیق، از گورها بیرون زدهاند. صحنهای شبیه به فیلمهای آخرالزمانی، غیرمنتظره، تکاندهنده و تاحدودی دلخراش. یکی از این قبرها متعلق به داوود است؛ مرد میانسال رویاباف ناکام. مردی که روزی به دریا زد و دیگر به ساحل برنگشت و جسدش را بعد از روزها جستوجو یافتند و به خاک سست و سرد گورستان سپردند. مردی که همواره تلاش میکرده تا کاری دستوپا کند، پولوپلهای به هم بزند و وضع خانوادهاش را بهبود بخشد اما کمتر به مقصد میرسد و با تعویض مداوم شغل، ثبات و امنیت درآمدی و آرامش خیال را از خانواده میگیرد و همین قضیه، نقطهi ی تنش و چالش او با فرزندان و بهویژه پسر بزرگش امین میشود.
داستان از زاویهی دید اول شخص و از زبان پسر کوچک خانواده، سینا و با رفتوبرگشتهای زمانی به دههی ۷۰ و ۹۰ روایت میشود. رفتوبرگشتی که امکان آشنایی بیشتر خواننده با سیر تحول و پیشینهی شخصیتها را فراهم میکند و کدهای دقیقی برای درک فضای حاکم بر داستان به او میدهد. داوود، پدر خانواده در آرزوی به دست آوردن ثروت و تکان دادن اساسی زندگی است. برای همین هم در نیمههای دههی ۷۰ برای کار به ژاپن میرود اما دستاورد چندانی از این سفر ندارد و همین قضیه نارضایتی خانواده به خصوص پسر بزرگش سینا را به همراه میآورد و تصویر پدری ناکارآمد و خیالباف و بیکفایت را در ذهن او میسازد. اوج این نگاه را در بخشی از داستان که امین پس از دفن پدر خطاب به او این جمله را میگوید، بیشتر میتوان دید:
«هر بار برگشتی، گه زدی به زندگی ما، هر بار برگشتی همه چی خراب شد، برنگرد دیگه، آقا داوود. یهبار یه جا موندگار شو.»
داوود پس از چندینبار شغل عوض کردن و شرکت در شرطبندیهای مختلف برای به دست آوردن پول بیشتر، دست آخر تصمیم میگیرد به آدمهای «ویلا» خدمت کند. ویلا یکی از کلیدواژههای مهم و پرتکرار در این داستان است و منظور از آن نه تمام ویلاهای شمال بلکه یکی از آنهاست که در طول سال مهمانان ثروتمند و مرفه زیادی را در خود میپذیرد و در خدمت آدمهای آنجا بودن و دستوراتشان را اجرا کردن، سبب تسکین عقدهی حقارت و تحقق بخشی از آرزوهای نافرجام داوود میشود. نزدیکی به آدمهای ویلا برای او مصداق همان وصفالعیش، نصفالعیش است. عیشی که میداند هیچگاه قادر به تحققش نیست و بودن در کنار این آدمها میتواند پاسخگوی بخشی از خواستههای سرکوبشده و تلاشهای ناکامش برای تأمین معاش زندگی باشد. داوود هم از بودن در کنار این آدمها سر کیف میآید و هم کینهای پنهان از آنها در دل دارد زیرا آنها را تجسم عینی هر چیزی میپندارد که خودش در به دست آوردنشان ناموفق بوده بنابراین به شیوهی خودش و خیلی زیرپوستی انتقام میگیرد. انتقامی که سینا، پسر کوچک خانواده شاهدش بوده و تا بزرگسالی مثل رازی نگهش داشته.
مهمترین نقطهقوت این نوولا، مهارت نویسنده در شخصیتپردازی و القای همین حس دوگانههی عشق و تنفر در میان آدمهاست. داوود در تقلایی ناتمام برای تأمین معاش و بهبود وضع زندگی است، اما پسر بزرگش امین، جنس خواستهها و تلاش او را نمیپذیرد و تصمیم میگیرد به تهران برود، دوری و دوستی را برگزیند و سازندهی زندگی و رویاهای خودش باشد. مادر داستان، عاطی، حضور پررنگی ندارد و در همان الگوی آشنای روادار و مهربان و واسطهگر بین پدر و پسرها ظاهر میشود. سینا در جایی از داستان پس از دیدن ظاهر آشفته و موهای بههمریخته و سفیدشدهی مادرش میگوید:
«قبلاً هم آنقدر زود سفیدهایش معلوم میشد؟ کِی رنگ میکرد که ما نمیدیدیم.»
و باز در جای دیگر بعد از اینکه پدرش را پس از دعوایی خیابانی بر ترک موتور مینشاند، میگوید:
«آخرینباری که اینطور سفت بغلم کرده باشد، اینقدر تنهایمان به هم نزدیک شده باشد یادم نبود.»
فاصله، ناکامی و انتقام سه درونمایهی اصلی این داستاناند. فاصلهای که عدم درک متقابل و تفاوتهای فکری موجد آن است و ناکامیای که حضوری واضح و برجسته در تمام سطور و صفحات قصه دارد. داوود از برآوردن نیازهای مادی خانوادهاش آنطور که مورد انتظار آنهاست ناتوان است و اگر فرصتی به دست بیاورد حرص این حس خلأ و بازنده بودن را سر آدمهای ویلا خالی میکند. امین از دست بیفکری و بیبرنامگی داوود در عذاب است و با ترک خانه، خراب کردن نوار ویدئویی مبارزهی محمدعلی کلی، ورزشکار محبوب داوود از او انتقام میگیرد و سینا هم داستان را با انتقام به پایان میرساند. انتقام از تمام نداریها و نشدنها و نرسیدنها و ناملایمات ناخواستهی زندگی؛ ناملایماتی که دست از سرشان برنمیدارند و جز با عصیان و طغیان، هرچند غیرمنطقی و بیثمر نمیتوان در مقابلشان ایستاد تا حس تحقیرکنندهی ناکامی را اندکی ساکت کنند. آدمهای این داستان را سرخوردگیها و نامرادیهایشان سخت کرده است. سختیای که قلب و روحشان را هم فرا گرفته و بیتفاوتشان کرده و آنها را به انتقام و تاوانخواهی از خودشان و دیگران فرا میخواند.
این داستان برای علاقهمندان به داستانهای معاصر ایرانی با فضاسازی واقعگرا، جالبتوجه و خواندنی است و لازم به ذکر است که نسخهی صوتی این کتاب را نیز رادیو گوشه با صدای بانیپال شومون منتشر کرده است.
دربارهی ساناز اسدی
ساناز اسدی متولد ۱۳۶۵ در قائمشهر و دانشآموختهی رشتهی تئاتر دانشگاه تهران است. او پیش از این به نمایشنامهنویسی مشغول بوده و نمایشنامههای کلکسیون، خروج اضطراری و سایر بازماندگان ازجمله آثار اوست که به روی صحنه رفتهاند و توانستهاند او را بهعنوان نویسندهای صاحبذوق و قابل توجه به اهالی هنر و قلم بشناسانند. نمایشنامهی کلکسیون او موفق به دریافت جایزهی ویژهی اکبر رادی در دهمین جشنوارهی بینالمللی تئاتر دانشجویی هم شده است. اسدی پیش از این، مجموعهداستان کوتاهی با عنوان نیازمندیها را با همکاری نشر نیماژ منتشر کرده که هماکنون در دسترس علاقهمندان است.