من مشد حسن نیستم، من گاو مشد حسنم
داستان این نمایشنامه مربوط به مشد حسن است که در روستایی به نام بیل در کنار سایر اهالی، همسرش و مهمتر از همه گاوش زندگی میکند. او در پی یافتن جُفتی برای گاوش که بیاندازه به آن علاقه دارد، به شهر میرود. در نبود وی، گاو تلف میشود. اهالی روستا، تصمیم میگیرند به او بگویند گاوش فرار کرده است. مشد حسن باور نکرده و به تدریج خودش را به جای گاو تلفشدهاش در نظر میگیرد (استحاله مییابد). او را برای درمان به شهر میبرند و در نهایت در میانهی راه، او خود را به گودالی میاندازد و تمام میکند.
در نگاه اول، کل رویدادهای داستان در یک روستا و به دور از هیاهوی شهر، رخ میدهد، اما به وضوح میتوان ردپای شهر و تقابلش را با روستا (دوگانهی شهر-روستا) از مناظر متفاوتی، در اثر یافت. تمامی اهالی آن روستا صرفاً با همدیگر در ارتباط هستند و میل آنچنانی برای برقراری ارتباط با روستاهای مجاور یا شهر ندارند. یکی از مهمترین نشانههای تعرض شهر به این روستا (که به نوعی نماد تعرض فرهنگ شهرنشینی به زیست روستایی است) پوروسیها هستند. پوروس نام جزیرهای کوچک در یونان است و میتوان این برداشت را کرد که منظور پوروسیها که اولین بار در طول داستان، مشد حسن آنها را میبیند و بعدتر توسط سایر اعضای روستا به کشتن مرغ و گوسفندان روستایان متهم میشوند، همان بیگانگان و غربیهایی هستند که برای جامعهی کوچک، سنتی و معصوم آن زمان تهدیدی جدی به شمار میآیند.
نکتهی قابل توجه آن است که در هر مرتبهای که اهالی روستا به قصد حل مسئلهی خودشان به شهر میروند، با شکست مواجه میشوند. مشد حسن برای اندکی توسعهی حوزهی محدود خویش (زندگیاش در روستا با گاو محبوبش که در جهان اسطورهها و نشانهها، نماد باروری و زایش است) به شهر (که نشانهای از جهان مدرن است) سفر میکند تا در بازگشت رشدی صورت گرفته باشد (یعنی یافتن جفتی برای گاوش که تمامِ زندگیاش را از او میداند) و گاوش را بارور کند، اما در بازگشت، پیش از آن که قرار باشد گاو روستاییاش با یک گاو تنومند شهری (آن طور که خودش توصیفش میکند) همبستر شود، وی گاوش را از دست داده و بلایی بر سرش نازل شده است. جالب آنکه به پیشنهاد مشد اسلام که به نوعی مغز متفکر روستا هم هست و بیشتر از همه به شهر رفت و آمد دارد، لاشهی گاو که نماد همان سنتهاست به قعر چاهی سقوط میکند تا مشد حسن هیچوقت با جنازهی گاوش روبهرو نشود.
مشد اسلام: چه کار کردی مشدی؟
مشد حسن: رفتم سراغ حاج یحیی و گاواشو دیدم، یه وَرزا [گاو نر] داره عین یه دیب. گردن، ها! راه که میره زمین میلرزه، هیشکی نمیتونه نزدیکش بشه.
گاو شدن مشد حسن، نقد مدرنیسم است یا نفی آن؟
پس از آنکه مشد حسن با دروغ مشد اسلام مواجه میشود ابتدا نمیپذیرد که گاوش فرار کرده باشد. او به بالای پشت بام خانهاش میرود تا از گاو فرضیاش که هنوز در طویله است در برابر حملهی احتمالی پوروسیها محافظت کند. سپس آرام آرام وقتی بالأخره جرأت میکند و به طویله میرود، جای خالی گاوش را برنمیتابد و استحالهاش به نقطهی اوج خود میرسد. تا جایی که آن دیالوگ معروف را به زبان میآورد و تمام اهالی روستا را در حیرت فرو میبرد:
مشد اسلام: حالت خوبه مشد حسن؟
مشد حسن: من مشد حسن نیستم. من گاو مشد حسنم.
جالب اینجاست که بار دیگر نیز که اهالی روستا به قصد حل بحران به شهر میروند مجدداً با شکست مواجه میشوند. مشد حسن علیرغم بیماریای که بدان دچار گشته (گمان میکند مشد حسن نیست بلکه گاو مشد حسن است) همچنان زنده است و با خوردن یونجه به جای خوراکِ معمولش، روزگارش را سپری میکند، اما در پی اضطراب اهالی روستا و همسرش از این وضعیت دشوار، وقتی او را برای درمان، راهی شهر میکنند او طاقت نیاورده و خودش را هلاک میکند (نزول بلای دوم). این هراسِ افراطی ساعدی از ورود و نفوذ عناصر جامعهی شهر به درون جامعهی سنتی و پیشامدرنِ روستایی که از نظر وی ابداً هنوز ابتداییترین زمینههای این انتقالِ فرهنگی را نیز دارا نیست؛ به درستی در فرم، ساختار و خود قصه نمایان است و مشخصترین موضع را نیز در برابر توسعهی شهرنشینی جریان حاکمیتِ وقت، میگیرد.
این دیگری هراسی و میل به عدم برقراری ارتباط میان جوامع کوچکتر و توسعهنیافته با جوامع رو به توسعه، لزوماً ریشه در نگاه بدبینانه و سنتگرایانهی ساعدی نسبت به تأثیر جریان مدرنیسم غربی بر شرق و بالأخص ایران ندارد، اما گویی ساعدی با نوشتن نمایشنامهای مثل گاو در پی آن است تا خبر از آیندهای بدهد. آیندهای که قرارست در آن این تفکر «هراس از مدرنیسم»، جامعهی مسئلهدار با قواعد شهرنشینی را به طغیانی آرام در زیر پوست شهرها وا دارد. طغیانی که به مرور آشکارتر نیز میشود. چرا که در نهایت در زیست شهری خیری برای جامعهی روستایی نیست. روستایی در وهلهی اول برای مدرن شدن و حلشدنش در بازی شهرنشینی باید از موطن خودش آواره میگشت تا هویتش خدشهدار شود و در وهلهی دوم نهایتاً هر کاری که میکرد نمیتوانست وارد سازوکارهای زندگی مدرن و مجلل شهرنشینی شود و در شهرهای بزرگ سرگشته و بیپناه به احتمال زیاد تبدیل به کارگری روزمزد میشد تا بالأخره سر بزنگاه خشمهای ذره ذره تلنبارشدهاش را به یکباره تخلیه کند.