خانهی امن از نظر ما چه خانهای است؟ سوالی که همان ابتدای داستان در ذهن خود با آن رو به رو میشوید، اینکه چه اتفاق مهیبی ممکن است رخ دهد که در نوجوانی تصمیم به ترک خانه بگیریم؟
آلیسون، دختر نوجوانی است که با به دنیا آمدن او، مادرش از دنیا رفته و حالا او شاهد فروپاشی روانی پدرش است.
هیچکسی نمیتواند با پدرش دوام بیاورد، اما او مجبور به ماندن و تحمل شرایطی است که فرار از آن به نظر غیرممکن میآید.
هیچکسی را جز پدرش ندارد و «کلیآن» نامزد پدرش، او هم پس از مدتی آن خانه را ترک میکند.
آزار خانگی، یک سوختگی روی صورت آلیسون، نقطهی پایان ماندن در آن خانه است.
تنها، با چند تکه نان و کمیخوراکی راه میافتد. امیدوار است بتواند با کلیآن زندگی کند. به آدرسی که برایش گذاشته میرود و متوجه میشود با اجارههای عقب افتاده مدتی است آنجا را هم ترک کرده.
در حالی که منتظر پاسخ ایمیلش به کلیآن است، راهش را ادامه میدهد، هیچ چیزی نمیتواند او را متوقف کند.
زیر باران، یک آلونک در کنار یک خانه پیدا میکند و شب را همانجا میماند.
آلونک نزدیک دریا است و ساحل، دومین پناهگاه آلیسون، بعد از آن آلونک.
در ساحل، کوله پشتیاش را میدزدند، همراه موبایل و شمارهی کلیآن و بقیهی وسایلش به سمت همان آلونک میرود و آنجا، برای اولین بار با مارلا و خانهاش مواجه میشود.
یک صدا میشنود :«تافی؟»
مارلا، دیمینشیا[۱] دارد.
آلیسون، او را به یاد «تافی» دوست دوران نوجوانیاش میاندازد.
او که جایی برای رفتن ندارد، تصمیم میگیرد تافی بماند تا زمانی که راهی برای ارتباط با کلیآن پیدا کند.
مخاطب از اینجا به بعد داستان، شاهد دوستی آلیسون (تافی) و مارلا است.
شاهد معجزهی دوستی، حتی در شرایطی که طرف مقابل تو را اشتباهی گرفته باشد!
آن احساس امنیت، هر چقدر کم، چیزی است که آلیسون، سالها از داشتنش محروم بوده است.
کتاب «تافی» کتابی است کم حجم که به شیوهی شعر آزاد نوشته شده است.
روایتی که باعث میشود شما کتاب را زمین نگذارید و با آن همراه شوید.
قسمتی از متن کتاب:
«بعضی وقتها فراموش میکردم پدرم همانی بود که قبلاً بود
و وقتی میدیدمش،
وقتی پول شام شب را میداد
یا برای نمرههای خوبم سرش را با خوشحالی تکان میداد
لبخند میزدم.
بعضی یکشنبهها وقتی جوجهی سرخکرده درست میکرد
فراموش میکردم آن شنبه شب به خاطر اشتباهاتم چه بلایی سرم آمده بود
یا فکر میکردم آن آدم شنبه شب بابا نبوده است.
بعضی وقتها به چیزهای خوب تکیه میکردم چون
چیزهای وحشتناک
غیرممکن به نظر میرسید.
بعضی وقتها فراموش میکردم پدرم همیشه همینطور بود
و به همین دلیل دوستش میداشتم.
چون فراموش میکردم.»
[۱]- این اختلال حافظه، تفکر و توانمندیهای اجتماعی را چنان تحت تاثیر قرار میدهد که زندگی روزمره فرد مختل میشود.