ورود به آوانگارد

مُهر پستی ونیز

معرفی کتاب هتل شبح‌زده نوشته‌ی ویلکی کالینز

هانا قاصر
سه شنبه ۱۳ آذر ۱۴۰۳

شنبه‌شبی در اوایل مارس سال ۱۸۵۱ است. او حوالی غروب از خانه‌ی شماره‌ی چهل‌وهشتم خیابان داوتی۱، واقع در مرکز لندن، بیرون زده و به‌سمت تراس دوون‌شایر۲ می‌رود؛ خانه‌ای که دو فرزندش آنجا به‌ دنیا آمدند، خواهر همسرش آنجا در سن هفده‌سالگی از دنیا رفت و همان‌جا بود که او سه‌ رمان موفقش ـ اولیور توییست، نیکلاس نیکلبی و یادداشت‌های پیک‌ویک ـ را نوشت. او چند هفته‌ای است که برای کمی خوش‌گذرانی به فکر به صحنه بردن نمایشی از دوستش، ادوارد بولور لیتون، افتاده است. به یاد مرد جوانی می‌افتد که چند روز قبل از طریق دوست دیگرش، آگوستوس اگ، با او آشنا شده است. خیال دارد از او برای همکاری در این نمایش دعوت کند. صندلی‌اش را به ‌عقب می‌کشد و می‌نشیند، همراه‌با صندلی کمی جلوتر می‌رود، کاغذهایش را درمی‌آورد و قلمش را آماده می‌کند. نوشتن را آغاز می‌کند:

تراس دوون‌شایر،

شنبه‌شب، هشتم مارس ۱۸۵۱.

اگ عزیزم! گمان می‌کنم بهم گفته بودی آقای کالینز دوست دارد در کمدی بولور نقشی بازی کند و گفتی که من او را برای این کار بسیار مناسب می‌دانستم. یک نقش نوکر در نمایش هست، به‌اسم  ـ تا جایی که یادم می‌آید ـ اسمارت. نقش ناچیزی است، اما قطعاً نقش خوبی ا‌ست. او نمایش را آغاز می‌کند ـ که من با کمال میل می‌خواهم این را برعهده‌ی او بگذارم ـ و او این فرصت را پیدا می‌کند که لباس خادم شما را بپوشاند، با یک دستگاه بالمیل قراضه ـ که لازم است به این منظور تعمیر شود ـ شکلات هم بزند، اتاق را مرتب کند و کارهای دیگر. تو لطف می‌کنی از او بپرسی می‌خواهد او را برای این نقش در نظر بگیرم یا نه؟ اگر جوابش مثبت بود، او را برای دورخوانی روز چهارشنبه دعوت می‌کنم. می‌توانی کارت من را به او بدهی و همچنین از او خواهش کن تا برای شام چهارشنبه ما را همراهی کند. من پدرش را خیلی خوب می‌شناختم و این باعث افتخارم است.

لطفاً پاسخی کوتاه برایم بنویس.

ارادتمند همیشگی‌ات،

چارلز دیکنز

ملاقات

ویلکی کالینز، که در آن زمان اولین رمانش، یعنی آنتونینا یا سقوط رم، را نوشته بود، و به‌تازگی به عضویت کانون وکلا درآمده بود، دعوت دیکنز را می‌پذیرد و چهارشنبه شب به‌دیدار او می‌رود. صحنه‌ی دورخوانی‌ای را تصور کنید که دیکنز، با آن شور و سرخوشی همیشگی‌اش، بلندبلند نظراتش را درباره‌ی چگونگی ادا شدن دیالوگ‌ها بیان می‌کند، دستانش را در هوا تاب می‌دهد و بارها از دوست تازه‌اش می‌خواهد تا باری دیگر جمله‌اش را تکرار کند تا بتواند به او بگوید دقیقاً کجای کار می‌لنگد. اولین دیدار آن‌ها دیداری بی‌نقص نبوده؛ احتمالاً از آن دیدارهایی که آدم حینشان معذب است، با چند خنده‌ی ناگهانی بابت فراموش ‌کردن و جا انداختن چند دیالوگ. اما همین دیدارشان بود که سنگ ‌بنای دوستی‌ای طولانی را پی‌ریزی کرد. آن‌ها نزدیک به دو دهه درباره‌ی همه‌چیز با هم صحبت می‌کردند. گاهی درباره‌ی مسائل جامعه‌ی عصر ویکتوریا، گاهی درباره‌ی مسائل خانوادگی و گاهی درباره‌ی نوشته‌های تازه‌شان. آن‌ها گاهی از چیزهایی برای هم می‌نوشتند که فکر می‌کردند به نوشتن دیگری کمک می‌کنند؛ از مطلبی در روزنامه یا ساختمانی زیبا که در راه بازگشت به خانه ناگهانی آن را پیدا کرده بودند. آن‌ها حتی چند کار با همکاری یکدیگر ـ یک نمایشنامه، یک نوولا، چند داستان‌کوتاه و مقاله نوشتند. دیکنز در اوایل دوستی‌شان بیش از همه در جایگاه یک استاد راهنما برای کالینز قرار داشت. او نوشته‌های کالینز را با دقت می‌خواند و گاهی نظرات صادقانه‌اش را به او می‌گفت، درست مثل اولین دیدارشان و نحوه‌ی بیان دیالوگ‌ها. وقتی کالینز نوشتن یکی از بهترین رمان‌هایش، زن سفیدپوش، را تمام کرد و آن را برای دیکنز فرستاد،‌ او در پاسخش نوشت:

هفتم ژانویه ۱۸۵۹.

من این کتاب را با علاقه و دقت بسیاری خواندم. بی‌شک نسبت به نوشته‌های قبلی‌تان پیشرفت خیلی خوبی است،  به‌خصوص در ستایش خوش‌رویی. شخصیت‌ها عالی‌اند. آقای فیرلی۴ به‌اندازه‌ی وکیل خوب است، و وکیل هم به‌اندازه‌ی او. آقای وسی۵ و خانم هالکمب۶، با تمام تفاوتشان، هر دو به یک اندازه درخور ستایش‌اند. سر پرسیوال۷ هم بسیار ماهرانه نوشته شده،‌ گرچه من شک دارم (می‌بینید به چه نکات ریزی می‌رسم) کسی تابه‌حال ناراحتی‌اش را با دست و پایش نشان داده باشد بی‌ آنکه بالطبع در صورتش نیز نقش ببندد. داستان بسیار جالب است و نوشتارش دوست‌داشتنی. 

دیکنز در نامه‌ی دیگری زن سفیدپوش را بهترین کتاب کالینز می‌خواند. روش کالینز در خلق شخصیت‌ها، به گفته‌ی خودش، این‌گونه بود که شخصیت‌ها نه باید تک‌بعدی باشند و نه خیلی منحصربه‌فرد، برخلاف شخصیت‌هایی که دیکنز خلق می‌کرد. به‌این‌ترتیب، یکی از موضوعات اساسی موردبحث این دو درباره‌ی شخصیت‌هایی بود که کالینز می‌نوشت. البته که دیکنز هیچ‌وقت فرصت خواندن هتل شبح‌زده را نیافت. او در سال ۱۸۷۰ درگذشت و کتاب سال ۱۸۷۸ منتشر شد. اما او احتمالاً پیشرفت کالینز را در خلق شخصیت‌هایی بیشتر به‌یادماندنی می‌ستود. این داستان، که به‌دلیل نوولا بودنش ریتم تندی دارد، داستانی معمایی و گوتیک است. ماجراها با مرگ مرموز لرد مونتبری در ونیز آغاز می‌شوند. خانواده‌ی او با به‌ ارث بردن کاخی ونیزی ـ که کم‌کم به هتلی تغییر شکل می‌دهد ـ گرفتار دسیسه‌هایی رازآلود می‌شوند. رویداد‌های پیش‌بینی‌ناپذیر، شخصیت‌های مشکوک، رازهای پنهانی و رویکرد کالینز نسبت به شهر ونیز یکایک دست ‌به ‌دست هم می‌دهند تا به داستان فضایی تعلیق‌آمیز ببخشند.

کالینز احتمالاً کتاب را به‌محض تمام شدنش برای دیکنز می‌فرستاد و او، با کمال میل، می‌خواندش و برای کالینز نامه‌ای می‌نوشت:

گدز هیل پلیس، کنت

شانزدهم ژوئن ۱۸۷۸.

کالینز عزیزم!

هتل شبح‌زده را در یک نشست خواندم. عجب داستانی! بسیار خوب نوشته شده است. کاملاً تحت‌تأثیر داستان‌های عجیب این کاخ ونیزی قرار گرفتم؛ پر از صداهای آشفته و موجودات شبح‌مانند، و آه، ونیز! این شهر دوست‌داشتنی. شخصیت‌ها هم به‌طرزی نبوغ‌آمیز نوشته شده‌اند. اگنس، با آن اقتدار خاموشش، و خانواده‌ی لرد مونتبری هرکدام گرفتار شالوده‌ای از فریب و تردید. همگی‌شان از ابتدا تا انتها توجهم را جلب کرده بودند. شاید روزی با هم به اسرار هتل‌های متروکه پی ‌ببریم ـ البته اگر واقعاً وجود داشته باشند.

دوست‌دارت،

 چارلز دیکنز

کتاب احتمالاً با همان شور و سرخوشی دیکنز جور درمی‌آمد و رضایت نسبی او را کسب می‌کرد. رضایتی نسبی، زیرا گمان می‌کنم او زن سفیدپوش و علاقه‌اش به شخصیت‌هایش را به هیچ قیمتی با داستان دیگری از کالینز عوض نمی‌کرد.