با ظهور کارل مارکس و نظریات انقلابیاش در قرن نوزدهم، جریان عظیمی میان روشنفکران اروپایی شکل گرفت که انقلاب شوروی و سپس ظهور افرادی مثل چگوارا و آزادیخواهان بزرگ از نتایج آن بود. گذر زمان و وقوع وقایع ناگواری مثل قدرتگیری توتالیتاریسم، خفقان اجتماعی و شکستهای اقتصادی در حکومتهایی با اساس سوسیالیستی به همگان ثابت کرد که این جریان تنها توهمی گذرا بوده است. در این بین وجود افرادی مثل فون هایک که از همان ابتدا در سنگر آزادیهای اقتصادی و فردی جنگیدند و به اساس این نظریه تاختند، باعث شد پیامدهای مخرب اجتماعی و انسانی به میزان قابل توجهی کاهش پیدا کند. کتاب در سنگر آزادی مجموعهای از مقالات فردریش فون هایک، برندهی جایزه نوبل اقتصاد سال 1974، است که به کوشش عزتالله فولادوند گزینش و ترجمه شده است.
آرمان یا توهم؟
«برای نسل امروز که شاهد ویرانی دیوار برلین، سقوط نظام شوروی و شکوفایی اقتصاد با تکیه بر عناصر بازار آزاد بوده است»[1] شاید نقد و نکوهش آرمانهای سوسیالیسم عبث به نظر برسد؛ اما وجود فردی مانند فردریش فون هایک در طول قرن بیستم، زمانی که در بین جوامع روشنفکری از سوسیالیسم بهعنوان یگانه راه نجات بشریت یاد میشد، بهغایت پراهمیت است. در پی موفقیت انقلاب سوسیالیستی شوروی، نظریات مارکس بیش از پیش مورد ستایش قرار گرفت و به نظر میآمد سودای زنده کردن ارزشهای انسانی در حال بلعیدن اروپا است.
این آرمانِ توهمگونه رفتهرفته با وقوع جنگهای جهانی بیشتر شد. در جنگ جهانی دوم فداکاری و چشمپوشی از اموال، اهداف و آزادیهای شخصی، ضمن وحدت هدف و تلاش همهگیر بدون شک مهمترین ابزارهای پیروزی متفقین بودند و همین امر باعث شد توهم خدمت به جامعه و عبور از مرزهای فردیت برای آرمانهای بزرگ واقعیتر جلوه کند. در این میان فون هایک با شجاعت تمام در سنگر آزادی ایستادگی کرد و با ستایش آزادی و لیبرالیسم و تخریب اساس برنامهریزی متمرکز، آرمانشهر سوسیالیسم را به ویرانه تبدیل کرد.
در نظامهای سوسیالیستی تعدادی کارشناس و متخصص اقتصادی، با فرض فقدانِ قانونِ ارزش پول و مالکیت خصوصی بر ابزار تولید و با ملاک قرار دادن «شریفترین انگیزهها یعنی برآوردن نیازهای حقیقی انسانها و بدون انگیزهی غیراخلاقی سودجویانه»[2] شروع به طراحی یک برنامهی متمرکز اقتصادی میکنند. برنامهریزان با این برنامه که «محاسبهی سوسیالیستی» نامیده میشود، در حقیقت «دربارهی اینکه نیروی انسانی، منابع طبیعی، سرمایه و سایر عوامل کمیاب تولید را کجا بهمنظور رفع حاجات انسانی به کار گیرند»[3] تصمیمگیری میکنند. تصمیمی که درواقع باعث میشود تمام منابع، نیروی کار و نیروی طبیعی در مالکیت دولت و بهظاهر برای خدمت به ملت باشد. این ساختار با وجود رهبران بزرگی مانند استالین، متفکران را متقاعد ساخت که با تکیه بر همبستگی اجتماعی میتوان تمام مشکلات اجتماعی همچون فقر، گرسنگی و بیکاری را برای همیشه از بین برد.
در این میان هایک با بررسی ساختار اقتصادی و اجتماعی جامعه و محدودیتهای شناختی انسان، مصرانه در برابر ابزار و امکانات نظامهای سوسیالیستی برای رسیدن به آرمانشهری انسانمدار ایستاد و نشان داد که نهتنها رسیدن به چنین آمالی امکانپذیر نیست، بلکه میتواند پیامدهای فاجعهباری به همراه داشته باشد. پیش از هر چیز ابتدا لازم است به ساختار معرفت و شناخت انسان نسبت به پدیدههای طبیعی از نظر هایک بپردازیم. بازتعریف هایک از شناخت انسان که به تقسیم شناخت یا معرفت معروف است، باعث شد بنیان خلق یک سیستم اقتصادی سوسیالیستی عملاً زیر سوال برود.
از نظر هایک شناخت ما از جهان پیرامون به دو نوع مصرح و نامصرح تقسیم میشود. معرفت مصرح درواقع همان علم نظری و دانش علمی است و معرفت نامصرح به دانشی اطلاق میشود که شامل مهارتها، اعتقادات و شیوههای عملی زندگی است و بخش اعظم معرفت ما را شکل میدهد. هایک بر این اعتقاد است که نوع دوم شناخت نهتنها از نظر اهمیت بر نوع اول تقدم دارد، بلکه میان افراد یک جامعه بهطور مساوی تقسیم شده است و برای هیچکس منفرداً قابل دستیابی نیست؛ بنابراین تفاسیر هیچ کارشناس و متخصصی توان برنامهریزی کلان برای امور اقتصادی جمعی را ندارد و نمیتواند کسب کند.
هایک با تکیه بر اساس فلسفهی کانت شناخت مصرح را به کلی زیر سوال میبرد. از نظر هایک عقل انسانها در برابر جهان فیزیکی تنها یک سیستم ساده است که میکوشد به شناخت کامل سیستم پیچیدهتری پی ببرد «اما محال است چیزی بتواند چیز دیگری را کاملاً ردهبندی کند، مگر از آن پیچیدهتر باشد.»[4] بدیهی است با پیشرفت علم و کسب اطلاعات گوناگون انسانها در رسیدن به تطابق جهان حسی و جهان فیزیکی گامهای بلندی برداشتهاند، اما هیچگاه موفق به شناخت تام جهان پیرامون نشدهاند. از این رو به نظر هایک ادعای متخصصین اقتصادی مبنیبر پیشبینی فرایندهای اقتصادی «توهمی بیش نیس و به آن میماند که کسی نقشه دو بعدی جهان را با جهان سه بعدی اشتباه بگیرد.»[5]
نوع دوم شناخت اما از نظر هایک قابل اتکاتر و ارزشمندتر است؛ زیرا حاصل آزمون و خطاهای بیشمار و زیستن تمام انسانها است و بهطور کلی بین تمام افراد بشر پراکنده و مستتر شده است. از منظر او این وابستگی متقابل بشر مهمترین ابزار حیات اقتصادی را شکل میدهد و ضرورتاً دست بنگاهها و متخصصین اقتصادی را از ایجاد یک برنامه مدون و دقیق اقتصادی کوتاه میکند. آشکار است که از طرفی هیچ شخصی قادر به جمعآوری این نوع شناخت نیست و نخواهد بود و از طرف دیگر بدون این شناخت جامع، شکل دادن یک نظام متمرکز غیرممکن مینماید. این همان پاردوکسی است که هایک با استناد به آن، بر بنیان نظامهای سوسیالیستی میتازد.
از نظر او در یک سیستم نامتمرکز مثل بازار آزاد باید «اطلاعات جدید آزادانه جریان داشته باشد و پیوسته به مخزن عظیم اطلاعات جامعه افزود شود و در دسترس همگان قرار بگیرد.»[6] برخلاف تصورْ دخالت نظامهای سوسیالیستی در این شیوه اکتشافی نهتنها به سود مردم نخواهد بود، بلکه ساختار نظم خودانگیختهای را بر هم میزند که در طی سالیان دراز شکل گرفته است. مردم با تعقیب هدفهای خاص خویش و رعایت برخی قواعدِ اساسی، ساختاری نظاممند به نام بازار را شکل دادند که به هدف انطباق نیازهای افراد مختلف نظمی ظریف، پیچیده و ستودنی پیدا کرده است.
در ادامهی بازتعریف هایک از اصول ساختاری و اجتماعی، او این بار با اتکا به دستهبندی شناخت و معرفت انسانها، به تقسیم نظم شکلگرفته در اجتماع میپردازد. هایک برای نظم دو واژهی «کوسموس» و «تاکسیس» را به کار میگیرد. اولی نظمی است که در پی شناخت نامصرح بهطور ضمنی و به مرور زمان شکل میگیرد و دومی نظمی است ارادی که از پس شناخت مصرح و به دست انسانها ساخته میشود. کوسموس نظمی خودانگیخته است یا به نوعی هیچ نوع ارادهای پشت شکلگیری آن نبوده است؛ در حالی که نظم تاکسیس نظمی برساختگرایانه و مصنوعی است که به دست بالاترین مرجع یا مصدر قدرت شکل میگیرد.
زبان، خانواده، پول و دادوستد و برخی عادات و رسوم؛ کدامیک از این مفاهیم بهطور مشخص ساختهی بشرند؟ کدامیک بهطور طبیعی وجود داشتهاند؟ این مفاهیم نه مصنوعاند و نه طبیعی، بلکه «محصول کنش انسان است، نه قصد یا نقشهی او.»[7] این مفاهیم متضمن نظمی خودانگیخته (کوسموس) و حاصل رقابت، همفکری، خطاها، پیروزی و شکست ارادههای تمام ملت و مردماند. هیچ کدام این ساختارها از نظر کیفیت و شکوهمندی با ساختارهایی که حاصل ارادهی رهبران و متخصصاناند، قابل قیاس نیست. به تعبیری دقیقتر، از نظر هایک هیچگاه هیچ نظام، رهبر و متخصصی با نظم برساختگرایانه (تاکسیس) خود نمیتواند «اقتصادی را که حاصل کنش و واکنشهای پیچیده میان قواعد و محصول تجارب دراز و عمیق انسان و خواستها و آرزوها و ابتکارهای اوست»[8] به دلیل قصور معرفت مصرح به بند بکشد؛ مگر با از بین بردن نظم ظریف و بدیع کوسموس آن.
بازگشت به بربریت
تصور کنید حدود هشتهزار سال پیش در قبیلهای متشکل از اقوام خود زندگی میکنید و هر روز وظیفه دارید همراه مردها به شکار بروید یا به کمک زنها مشغول خوشه چینی شوید. در بطن چنین جامعهای بدیهی است که زنده ماندن و زندگی کردن در گرو کمک و خدمت به جامعه است. تمام قواعد رفتاری باید در خدمت جامعه باشد و هر گونه استقلال، تکروی و فردگرایی احتمالاً منجر به نابودی فرد و قبیله میشود. کسی نمیتواند حیوان شکارشده را مختص خود بداند و در برابر خطرات طبیعی مثل هجوم حیوانات وحشی بهتنهایی ایستادگی کند و باید با اطاعت از سرکردهی قبیله به اولویتهای جمعی بپردازد.
اما اکنون با گذشت هشتهزار سال، ما با ساختار متفاوتی به نام «جامعهی کلان» روبهرو هستیم؛ جامعهای که دیگر قواعد سوسیالیستی در آن صدق نمیکند و چارهساز نیست. از نظر هایک تمدن به معنای «سلسلهای از قواعد و نهادهاست که در طول هزاران سال بهتدریج پدید آمده و گذر به جامعهی کلان را امکانپذیر ساخته است.»[9] این ساختار با امکانات و ویژگیهای خود بستری را فراهم کرده که در آن آزادیطلبی، استقلال شخصی و مسئولیتپذیری برای همهی انسانها ناگزیر است. به عبارتی، ساختار جامعهی کلان مهمترین اصول زندگی قبیلهای اعم از همبستگی، گروهگرایی و تعقیب هدفهای جمعی را منحل و افراد بشر را مجبور به فردگرایی کرده است.
از نظر هایک تغییر شگرفت و عظیم جامعهی مدرن ذهن انسانها را وادار به مقابله میکند و ایدهی تشکیل نظام سوسیالیستی یکی از همان مقاومتهای انسانی است. به عقیدهی هایک «ساختار روانی آدمی که در مدتی به مراتب درازتر و آهستهآهسته پرورش یافته است، نتوانسته همگام با سیر تکاملی تمدن و گذر به مدرنیته پیش برود»[10] و به همین دلیل تمایل دارد به اخلاق غریزی جوامع ابتدایی خود بازگردد و در برابر آزادی ایستادگی کند. همانطور که پیشتر مطرح شد، دخالت در نظم خودانگیختهی جهان به زعم هایک تنها منجر به فاجعه میشود و نظم برساختگرای انسانی قادر نیست انسان را از تمدن و ناخرسندیهای آن فراری بدهد.
این استقلال و آزادی حاصل از انقلاب فرهنگی به انسانها کمک میکند که با رقابت و فردگرایی در بازاری آزاد به ساختار اقتصاد رونق ببخشند و بازگشت ما به نظامی که بیشتر برای زندگی نیاکانمان مفید بوده است، در دنیای مدرن هیچ سود و فایدهای نخواهد داشت. مالکیت دولت و نقض فردیت و استقلال افراد فارغ از آسیبهای اقتصادی باعث بحرانهای جامعهشناختی از قبیل توتالیتاریسم نیز میشود. هایک معتقد است بدون شک پیش بردن برنامههای متمرکز اقتصادی منجر به تخریب ساختار بازار و کسبوکار مردم میشود و این امر تنها دو راهکار پیش پای مسئولین و رهبران قرار میدهد.
راهحل اول بازگشت از راه اصلی و قبول شکست است. راهی که دولت انگلستان در دهه 1970 در پیش گرفت و پس از شکست اهداف سوسیالیستیِ دولت به بازار آزاد روی آورد. راه دوم اما اقدامی است که دولت شوروی در زمان حکومت استالین انجام داد. دولت استالین پس از ناکامیهای اولیه در زمینهی رونق اقتصادی، به مداخله و ایجاد محدودهای بیشتر برای بازار روی آورد تا سرانجام با کنترل کامل ابزار خصوصی، استقلال افراد را عملاً از بین برد و برنامهی سراسری خویش را جانشین برنامهی میلیونها نفر کرد. این دخالت افراطی درنهایت منجر به پیدایش سازمانهای جاسوسی، پلیسهای امنیتی و خفقان اجتماعی و به تعبیری یک حکومت توتالیتر شد.
در نظامهای اینچنینی دو اتفاق اساسی از ساختار اقتصادی پا را فراتر گذاشته و کنترل بازار را رفتهرفته به کنترل تمام ابعاد زندگی افراد سوق میدهد. در این ساختار تمام متخصصانی که با شکستهای اولیه از موفقیت برنامههای کلان ناامید میشوند، به دست رهبران و ساختار سیاسی به کرانه رانده میشوند و افرادی نالایق به جای آنها گماشته میشوند. با انتصاب فرومایهترین عناصر در صدر مقامهای اداری اوضاع وخیمتر شده و شکست پا را از ساختار اقتصادی فراتر میگذارد و تمام ابعاد زندگی اجتماعی را در بر میگیرد. اتفاق دوم اما در پی شکست حکومت در عمل به وعدهها و رسیدن به اهداف جمعی شکل میگیرد و از مورد اول بسیار خطرناکتر و جدیتر است.
آگاه شدن مردم از شکست برنامههای اقتصادی بدون شک اعتماد آنها به حکومت را از بین میبرد و این مسئله برای رهبران بسیار رعبآور است؛ به همین دلیل حکومت دست به تغییر ارزشها، امور واقع و حتی نظریهها میزند و بهطور کلی با محدود کردن آزادی و آگاهی مردم به «جریان حقیقت» در جامعه پایان میدهد. بهعنوان مثال دولت از طریق تبلیغات گسترده و رسانهها، اساس سادهزیستی و زندگی فقیرانه را به مردم غالب و مفهوم موفقیت مالی و رقابتهای اقتصادی را در جامعه معدوم میکنند. سپس پیشوایان نظام سیاسی که مسلما علاقهای ندارند کنترل و قدرت خود را روی زندگی مردم از دست بدهند، با مخفی کردن واقعیتها و ایجاد رعب و وحشت، باعث میشوند «حتی خود واژهی «حقیقت» معنای همیشگی را از دست بدهد و برخلاف گذشته به چیزی بدل میشود که مصادر قدرت مقرر میدارند.»[11]
منابع: هایک، فردریش فون. 1390، در سنگر آزادی، ترجمهی عزتالله فولادوند، تهران: نشر ماهی
[1]- هایک، 1390: 11
[2]- همان، 11
[3]- همان، 12
[4]- همان، 22
[5]- همان، 24
[6]- همان، 26
[7]- همان، 34
[8]- همان، 39
[9]- همان، 44
[10]- همان، 44
[11]- همان، 92