بالاخره روزی یک نفر از راه میرسد و بهت میفهماند قصه را تو نمینویسی که تمام کردنش با تو باشد. حتا ناتمام گذاشتنش هم با تو نیست. اسمش را بگذار جبر یا اختیار مشروط؛ نتیجه یکی است.
چند دقیقه پیش، وقتی با دیدن سرباز اسلحهبهدست ایستاده کنار درِ اصلی بهشت زهرا، وحید جمعه مستقیم نرفت و فرمان را چرخاند به سمت چپ و گاز داد. باید جلوِ سرباز کاری میکردم. باید درِ ماشین را باز میکردم و میپریدم بیرون ولی انگار کسی نقطهای گذاشت وسط پیشانیام و دستم را گرفت و نشاند سر سطر. وحید جمعه احتمالا ترسیدنم را حس کرد. گفت «از درِ شرقی وارد میشیم. اگه بسته بود، یه در دیگه پیدا میکنیم.» درِ شرقی باز بود و هیچ سربازی هم مراقب نبود.
حالا داریم از پشت مقبرههای خصوصی رد میشویم. آخرین قبرها هم دارند تمام میشوند. کسی دارد توی دلم موهایش را میکشد و محکم به صورتش میکوبد. کیفم را میگذارم بین خودم و در و خیلی آهسته دستم را میبرم توی کیف. روی صفحهی موبایل دست میکشم. کاش همان گوشی قبلی بود و این گوشی مدل بالای تاچ لعنتی را مادر برایم نخریده بود. بدون اینکه به صفحه نگاه کنم، نمیتوانم هیچ غلطی بکنم. سرم را طرف گوشی میچرخانم. ضمن رانندگی خم میشود به راست و دست راستم را محکم میگیرد و گوشی را قاپ میزند و میگذارد توی جیب بغل لباسش و میگوید «بیشتر از صد تا گوشی قاپ زدم. لیان بهت نگفته بود؟» نگاهم میکند و خیلی جدی میگوید «الان دیگه زیاد ازین کارها نمیکنم.»
به شکستگی بالای ابروِ راستش نگاه میکنم و میگویم «الان حتما کارت خیلی بالاتر از این حرفاست.»
«شک نداشتم دفتر لیان دست توست. مثل روز روشن بود خیلی چیزها پشت این پَپهبازیهاست.»
تقریبا آبی توی دهانم نمانده که با آن، ترس انباشتهشده توی گلویم را برای چند ثانیه هم که شده قورت بدهم. بالای مچ دست راستش یک رد عمیق چاقوست. نگاهم را دنبال میکند و میگوید «من اذیتت نمیکنم. خیالت تخت. این خیط رو هم که میبینی، انداختم واسه خاطرگی.»
سرم را به نشانهی دربست قبول، تکان میدهم و سعی میکنم لبخند بزنم. کمی به خودم دلداری میدهم با یادآوری اینکه لیان میگفت «بازی این جماعت خط انداختن روی تن خودشان و همدیگر است.»
خیلی وقت پیش وقتی لیان از وحیدجمعه میپرسد «تو بیشتر چی میدزدی؟» وحید از توی جیبش یک گوشی سونی درمیآورد و میگوید «از اینا.»
«چهطوری بدون موتور، گوشی رو از دست صاحبش کف میری و نمیترسی که گیر بیفتی یا صورتت را ببینند و شناساییات کنند؟»
«گازِ خفهکن بزنی، یارو مغزش میپکد.»
وقتی چشمهای متعجب لیان را میبیند که انگار دارد دنبال چیزی برای مصداق گازِ خفهکن میگردد، به لیان نزدیک میشود و انگشت اشارهاش را میگذارد روی سیبک گلوی لیان و میگوید «گازِ خفهکن اینجا، درست تو این ناحیه عمل میکند.»
تا لیان به خودش بجنبد، با کنار دستش یک ضربه به گلوی لیان میزند که اولش برای چند لحظه نفسش قطع میشود و چشمهایش سیاه میشود و تا دو ساعت بعد ؟؟؟؟؟؟؟؟ به لیان گفته بوده «شدت این ضربه در حد ناز بوده،
زهرا عبدی، ناتمامی، چاپ ششم ، نشر چشمه
مطالب پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی