چهبسا عظیمترینِ واکنشها در انفعال مطلق باشد و این چیزی است که فردریش دورنمات بهطرزی گیرا و تأملبرانگیز به خواننده نشان میدهد. نمایشنامهی رمولوس کبیر روایتی مضحک از پادشاهی امپراتور روم، رمولوس، به هنگام سقوط سرزمینش به دست ژرمنهاست. انفعال و خونسردی او در برابر مشکلات و حملات دشمنان راهی است که برای قصاص و مجازات سرزمینش انتخاب میکند. او در این راه کاملاً تنهاست و با کتمان نظریهی پنهانشده در عملکردش، موجب میشود سایر کاراکترها او را در ذهن خود نادان و بیعرضه مجسم کنند.
این اثر با ترجمهی حمید سمندریان و به کوشش نشر قطره به فارسی منتشر شده و در سال ۱۳۸۸ در سالن اصلی تئاتر شهر تهران به کارگردانی نادر برهانیمرند به روی صحنه رفته است.
خلاصهی کتاب
رمولوس کبیر دربارهی پادشاهی آخرین امپراتور روم است. او از کار حکومت کناره گرفته و بیشتر به پرورش و نگهداری از مرغانش مشغول است. زمانی که خبر حملهی ژرمنها و احتمال سقوط روم به گوشش میرسید، با خونسردی تمام در انتظار ورود دشمن میماند. عاقبت نیز سرزمینش را به ادوآکر که با او همعقیده است، واگذار میکند؛ اما هر دو میدانند که به اهدافشان نخواهند رسید و بعد از ادوآکر قدرت در دستان خونخواری دیگر میافتد.
طرفدار نابودی یا عدالتطلب؟
این اثر با چاشنی طنز مخصوص نویسنده و با استفاده از شخصیتهای تاریخی مسئلهای عمیق را به تصویر میکشد که رنگی سیاسی_اجتماعی دارد. این کمدیِ شبهتاریخی پیرامون شخصیت آخرین امپراتور روم غربی در سال 476 بعد از میلاد روایت میشود و دورنمات با افزودن بنمایههای مضحک، تصویری باورناپذیر از امپراتوری نشان میدهد که گویی لایق جایگاهش نیست.
آنچه موجب خشم خانواده و سرداران رمولوس شده، «انفعال» اوست. از دید آنها «کاری نکردن» فقط به یک مرجع برمیگردد: بلاهت و عجز امپراتور. خواننده هم تا میانهی نمایش عقیدهای همسو با اطرافیان رمولوس دارد. در پایان پرده از اسرار برداشته میشود و نظریهی رمولوس خالص و عریان به مخاطب نمایانده میشود. به همین جهت در آغاز او را طالب نابودی و ویرانی میپنداریم؛ امپراتوری که حاضر نیست در برابر دشمنانش کوچکترین مقاومتی نشان بدهد و از مردمان بیدفاعش در برابر هجوم وحشیانهی ژرمنها دفاع کند، بلکه تمام فکر و ذکرش نگهداری و پرورش مرغ است!
دربارهی این مرغها هم نکتهی جالبی وجود دارد. اسم بیشترشان برگرفته از پادشاهان روم است: آگوستوس، تیبریوس، ژولیر و رمولوس. امپراتور از تخمهای این مرغان تغذیه میکند، اما به تخمهای ادوآکر هیچگاه توجهی ندارد و زمانی که در یک روز سه بار تخمگذاری میکند، رمولوس از نزدیکی سقوط حکومتش باخبر میشود. مرغداری در این سالها تنها کار امپراتور است و مملکتداری امری مطرود. روم تمامی ثروتها و گنجینههایش را از دست داده و رمولوس بیشتر به دلقکی در سیرک شباهت دارد تا به امپراتوری در رأس قدرت.
از دیگر نشانههای انفعال یکی بودن اسم امپراتور اول و آخر روم است: رمولوس. با این تفاوت که اولین رمولوس شخصیتی افسانهای دارد _در تاریخ نخستین فرمانروا اوکتاویوس است_ و رمولوس کبیر شخصیتی تاریخی دارد. این همسانی را به تعبیری میتوان چون تالابی ساکن در نظر آورد که با وجود قرنها تغییرات در آخر به نقطهی آغازین برمیگردد و انفعال همان سکون است.
رمولوس بهظاهر شخصیتی ضدقهرمان دارد؛ شخصیتی ثابت و ایستا که قصد ندارد ناجی روم باشد و مسیر تاریخ را عوض کند؛ بلکه با نادیده گرفتن اخبار و وقایع بهدنبال تباهی سرزمینش است. اما در باطن رنگی از قهرمان بودن را داراست؛ چراکه نیت اعمالش خیر و عادلانه است. اگرچه این نیت به صلاح سرزمینش نیست، اما برای سرزمینها و ملتهایی که قرنها مورد ظلم و چپاول روم قرار گرفتهاند، نوعی انتقامگیری محسوب میشود. گویی رمولوس بهعنوان عنصری «خودی» در سرزمین اجدادیاش به دفاع از حقوق «دیگریها» برمیخیزد و احقاق خواستهی دیگران و بیگانگان او را در مقابلِ خودیها و هموطنانش قرار میدهد. به همین جهت همچون بیگانهای مطرود در ویلایش تنها میماند و شجاعانه به انتظار مرگ مینشیند؛ مرگی که قرار است در قالب سردار ژرمنها سرش را از بدن جدا کند و به امپراتوری کهنسال روم خاتمه دهد. البته که همهچیز طبق محاسبات او پیش نمیرود و پایان نمایش خود آغازی است که رمولوس سالها از آن دوری جسته است.
[هشدار: خواندن ادامهی متن بخشهایی از داستان را فاش میکند.]
زمانی که همسر، دختر و یاران امپراتور از ترس مرگْ او را ترک میکنند و رمولوس کبیر چشم به راه ژرمنهاست، اتفاقی رخ میدهد که هرگز با ذهنیت بشردوستانهاش موافق نیست. در کمال تعجب ادوآکر هم کسی چون رمولوس است؛ انسانی بشردوست و خیرخواه. او هم در کار پرورش مرغ است، اما از ترس برادرزادهی جوان و جاهطلب و سپاهیانش مجبور به لشکرکشی و کشتار شده است. برخورد دو انسان با هدفی مشترک خبر خوبی به نظر میرسد، اما نه زمانی که هدف دیگری در سایهی عدالتخواهی منتظر خونمایی و کسب قدرت است.
هدف دیگر انسانهایی هستند قدرتطلب و اهریمنهایی آزمند که عدل، انصاف و بشردوستی در دایرةالمعارف زندگیشان کوچکترین جایی ندارد. رمولوس قصد داشت با فدا کردن خودش روم را قصاص کند، ادوآکر هم قصد داشت بههمراهی او برادرزادهی قدرتطلبش را از سر راه سعادت بشر بردارد، اما بعد از گفتوگویی آن دو به این نتیجه میرسند که خواه یا ناخواه تاریخ هیچگاه از مسیرش منحرف نمیشود؛ مسیری اغلب تاریک و دهشتناک که فساد و کشتار بخشی از آن است. پس راه دشواری که رمولوس طی کرد تا ظلم ریشهکن شود، راهی عبث بود. سرانجام پیروزی نصیب ذات بشر میشود، نه افکار و نیات او.
«رمولوس: به دهات ثروتمند و کشتزارهایی که مملوء از دانههای طلاییرنگ هستند، به شهرهای شلوغ و پرهیاهو و پر از زندگی نگاه کنید. خورشیدی رو نگاه کنید که در آغاز به انسانها گرمی بخشید و آنگاه که به بالا صعود کرد، جهان رو به آتش کشید تا امروز بهصورت یه توپ ظریف، با دست امپراتور برای نیستی طلوع کند.
من سردار ژرمنی، ادوآکر رو به پادشاهی سرزمین ایتالیا منصوب میکنم!»[1]
رمولوس در اوراق تاریخ
رمولوس آگوستوس، فرزند اورستس، بهعنوان آخرین امپراتور روم غربی شناخته میشود؛ امپراتوری که از جانب روم شرقی مورد تأیید قرار نگرفت. او در 475 بعد از میلاد به پادشاهی رسید، اما پدرش به مدت یک سال تحت عنوان حکومت او فرمانروایی کرد تا اینکه در شورشی به رهبری ادواکر، جنگجوی آلمانی، دستیگر و اعدام شد. رمولوس به دلیل سن اندکش از مهلکه نجات یافت و ادواکر برای او حقوق بازنشستگی تعیین کرد و او را نزد بستگانش در کامپانیا، منطقهای در جنوب ایتالیا، فرستاد.
افسانهی دو برادر
رمولوس و رموس، دو قلوهای مارس (خدای جنگ) بنیانگذران امپراتوری باشکوه روم به حساب میآیند. دربارهی نحوهی برپایی این امپراتوری روایتی اسطورهای وجود دارد که در آن آملیوس از ترس از دست دادن سلطنت دستور غرق کردن دوقلوها را در رود تیبر صادر میکند، اما محملی که نوزادان را حمل میکند در حاشیهی رودخانه کناره میگیرد و در آنجا یک گرگ و دارکوب _که هر دو برای مارس مقدساند_ به آنها شیر میدهند تا اینکه فاستولوسِ گلهدار پیدایشان میکند.
آن دو بعد از سالها انتقامشان را از آملیوس میگیرند و سلطنت را به پدربزرگشان بازمیگرداندند. خصلت ماجراجویانهی دو برادر باعث ساختن شهری میشود، اما دیری نمیپاید که طمع قدرت به جان رمولوس افتاده و او را به کشتن برادرش وامیدارد. او بعد از تثبیت قدرتش آن شهر را به نام خود پایهگذاری میکند: رم. همین شهر کوچک به مرور زمان با فتوحات امپراتورانش تبدیل به سرزمین باعظمت روم میشود. رمولوس برای افزایش جمعیت شهر نوپای رم کار مهمی انجام میدهد: دادن پناهندگی به فراریها و تبعیدشدگان. خصلت جاهطلبانهی پادشاه رم موجبات درگیری با همسایهاش، سابینها، را فراهم میکند. بعد از مدتی دو سرزمین با هم پیمانی بسته و رمولوسْ پادشاه سابینها را به رسمیت میشناسد. او بعد از سالها فرمانروایی (753 – 716 ق م) بهطور مرموزی ناپدید میشود. رومیان معتقد بودند که رمولوس به خدایی مبدل شده و او را با نام کویرینوس میپرستیدند.
طنز دورنمات
«رمولوس: آروم باش زن! کسی که مثل ما از توی سنگر آخر سوت میکشه فقط میتونه کمدی بازی کنه!
آشیلس: مارس، وزیر جنگ، تقاضای شرفیابی و گفتگو با اعلیحضرت رو داره و عرض میکنه بسیار فوریه.
رمولوس: عجیبه که هر وقت من دربارهی ادبیات صحبت میکنم، بلافاصله وزیر جنگ اجازهی شرفیابی میخواد! بگو بعد از صبحانه بیاد.»[2]
فردریش دورنمات، نمایشنامهنویس و رماننویس سوئیسی، در آثار کمدی خود سبکی بهخصوص دارد؛ سبکی که بهظاهر تمایز برجستهای با سایر متون طنز ندارد، اما در بطن آن چیز خاصتری وجود دارد. در رمولوس کبیر این بنمایههای طنز هم در قالب پرسوناژها و هم در قالب کنشها نمایان میشوند. مضحکترین شخصیت در درجهی اول امپراتور رمولوس است که با حرفها و اعمالش نمایهای کمدی میسازد. برای مثال بر سر فروختن تندیسها با فروشنده چانه میزند یا اینکه مرغانش را _البته در ظاهر_ بیشتر از همسرش دوست دارد.
دو ملازم امپراتور، آشیلس و پیراموس، از دیگر شخصیتهای مضحکاند که حتی با شنیدن خبر سقوط روم هم اجازهی شرفیابی قاصد به خدمت رمولوس را نمیدهند. چرا؟ چون امپراتور در حال استراحت است و آن دو غلام وفادار به هیچ وجه قصد ندارند موجب آشفتگی خاطر سرورشان شوند! چنین طنزی در نمایشنامههای هرکول و طویلهی اوجیاس و فیزیکدانها هم مشهود است.
دورنمات به سراغ قلهها و بزرگان تاریخ و اسطوره میرود و با بخشیدن بُعدی طنزآمیز به کاراکترها و عملکردشان به تخریب مهابت و ابهتشان میپردازد. از هرکولِ قهرمان و اسطورهای شخصیتی دونمایه و عاجز خلق میکند که برای دریافت اندک پولی باید شهری کثافتگرفته را بهتنهایی تمیز کند و از رمولوس بزرگ فردی بیاعتنا و تنبل میسازد که برجستهترین کارش هیچ کاری نکردن و انفعال است.
لذت متن
«سزار روپف: البته شما امپراتور هستید و میتونید این شوخی بیمزه رو بفرمایید. ولی من چون یه آدم معمولی هستم و حقایق رو همونطور که هست میبینم، بدون غرض و مرض عرض میکنم که آینده متعلق به شلوار خواهد بود. یه ملت مترقی که لباس تن پاهاش نکنه بدون چون و چرا لای دست پدرش میره. اینکه ژرمنها به چنین پیشرفتهای تعجبآوری نائل میشن با پوشیدن شلوار ارتباط اساسی و مستقیم داره. البته این ارتباط برای رؤسای حکومت که هرگز عمیق فکر نمیکنند کاملاً بیمعنا و مبهمه! ولی برای یه نفر کاسبکار، مثل روز روشنه.»[3]
«رآ: میهن بالاتر از هر چیز دیگهس.
رمولوس: نگفتم؟ تو تراژدی زیاد مطالعه میکنی.
رآ: انسان نباید میهنش رو بیشتر از هر چیز دیگهای توی این دنیا دوست داشته باشه؟
رمولوس: نه، باید اون رو کمتر از یه بشر دوست داشت. در برابر میهن حتی باید مشکوک بود. هیچکس بهآسونی میهن مرتکب قتل نمیشه.»[4]
منابع: دورنمات، فردریش. 1400، رمولوس کبیر، تهران: نشر قطره
[1]- دورنمات، 1400: 141
[2]- همان، 24
[3]- همان، 45
[4]- همان، 98