«جورج اورول برادر بزرگ همهی روشنفکران معاصر است.»[1] از سال ۱۹۵0 نوشتن در نقد بیدادگری نظامهای خودکامه بدون الهام گرفتن از جورج اورول سخت شد و طرفداران هر جریانی کوشیدند تا او را به تصرف جناح سیاسی خود درآورند؛ اما نکتهی مهم این است که «اورولی شدن» بیش از هر چیزی مرهون پایبندی به حقیقت است و نویسنده یا روشنفکر اورولی بههیچوجه جنایت یا دروغ را برای خیرِ عمومی یا آرمانهای متعالی توجیه نخواهد کرد؛ حتی اگر نزد همفکران خود به خیانت محکوم شود. دیدگاه اورولی دقیقاً نقطهی مقابل مصلحتاندیشی است.
زندگیِ اریک آرتور بلیر که بعدها تصمیم گرفت نام مستعار جورج اورول را برای نوشتن آثارش انتخاب کند، اساساً پرفرازونشیب و ناپایدار بود؛ اما جدا از تغییرات فکری و عقیدهای فراوانِ او، یک موضوع در تمام عمرش ثابت ماند: او آرزو داشت نویسنده شود.
سال ۱۹۰۳ در بنگال در هند تحت استعمار بریتانیا به دنیا آمد. پسر یکی از کارمندان ادارهی تریاک در هند بود. از کودکی چندان ظاهر خوبی نداشت، کمبنیه و مریضاحوال بود و در جمعها گوشهگیر و درونگرا بود. او که به گفتهی خودش از «طبقهی مرفه پاییندست» بود، با ورود به مدرسهی عمومی ایتن _که توان پرداخت شهریهاش را تنها طبقات بالادست داشتند_ پی برد که در میان همدورهایهایش فقیر است و سلسلهمراتب و پیروزی مداوم قوی بر ضعیف بر فضای مدرسه حکمفرماست. قدرتْ فضیلت بود و ضعیفها تا ابد میباختند. این موضوع تا پیش از آشنایی اورول با هایک او را از کاپیتالیسم[2] بیزار کرد و در روی آوردنش به سوسیالیسم[3] بسیار اثر گذاشت. او خود را حامی طبقات فقیر میدانست؛ بهویژه آنکه در آن زمان حمایت از طبقات فرودست و زندگی به سیاق آنها در قشر روشنفکر مرسوم بود و بسیار تحسین میشد. «آن زمان گمان میبردم یگانه فضیلت همانا عدمموفقیت و شکست است.»[4]
اریک بلر هرگز به دانشگاه نرفت و در نیروی پلیس برمه استخدام شد که در آن زمان هنوز بخشی از هند تحتسلطهی بریتانیا بود. اقدامش از سر اختیار و ناشی از حرمتی بود که برای امپراتوری بریتانیا قائل بود؛ اما بعدها اشاره کرد که: «از امپریالیسمی که با تلخکامی نهانی در خدمتش بودم، احساس بیزاری میکردم.»[5] در همین دوره بود که از سُنتِ انگلیسیِ عصاقورتداده فاصله گرفت. اولین اثرش ماجرای اعدام را با نام اصلی خود در برمه نوشت و در آن به ماجرای اعدام یک محکوم اشاره کرد که به نظر میرسد ناشی از تجربهی خدمتش در پلیس برمه باشد.
در نخستین رمانش به نام روزهای برمه به اتفاقات این دوران اشاره میکند و برضد استعمار روبهزوال امپراتوری مینویسد. در همین رمان اذعان میکند که ظاهر موقر انگلیسی و منش استعمارگرانه برایش ارزشی نداشت. از طرفی موقعیت شغلی و خانوادگی او اجازهی انتشار این کتاب و افشاگریهایش را با نام اصلی به او نمیداد. در نتیجه او سرانجام کار محترمانه و درآمد نسبتاً مناسب خود را رها کرد و به اروپا رفت تا تحت تأثیر جک لندن با تنگدستترین اقشار جامعه و ولگردها و تهیدستان پیوند یابد و آرزوی نویسنده شدن را تعقیب کند. از دل همین روزها اولین رمان منتشرشدهاش به زبان انگلیسی آس و پاسهای پاریس و لندن متولد شد. اریک پنج سال بعد از نوشتن روزهای برمه، این کتاب را برای حفظ آبروی خانوادهاش، با نام مستعار منتشر کرد. چهار اسمی را که در نظر گرفته بود با ناشرش در میان گذاشت و گفت: «شخصاً جورج اورول را ترجیح میدهم.»[6] و به این ترتیب در سال ۱۹۳۳ جورج اورول موجودیت پیدا کرد.
نویسندگی جورج اورول را میتوان به دو دوره تقسیم کرد؛ در دورهی اول او در پی برائتجویی از آداب و عادات انگلیسی بود، اما در دورهی دوم بازگشتی ستایشآمیز به همان سنتها داشت. شاید بتوان مبارزهی او در جنگ اسپانیا را نقطهعطفی در تغییر موضعگیریاش نسبت به جامعه دانست. «البته در زمانههای انقلابی و پرآشوبی مانند زمانهی ما، موضوع نوشته را عصری که نویسنده در آن به سر میبرد، تعیین میکند.»[7] و موضوع نوشتهی بعدی اورول را جنگ داخلی اسپانیا تعیین کرد. اورول که اخبار اسپانیا را دنبال میکرد در سال ۱۹۳۶ به پاریس رفت و با هنری میلر _نویسندهی سوسیالیسم که سبک زندگی فقیرانهای در پیش گرفته بود_ دیدار کرد. او همچون بسیاری از نویسندگان و روشنفکران چپ برای مبارزه با فاشیسم از پاریس راهی اسپانیا شد.
کتاب زنده باد کاتالونیا گزارش اورول از جنگ داخلی اسپانیاست که با امیدْ شروع و با سرخوردگی به پایان میرسد. او در ابتدا فکر میکند که به آرمانشهرِ سوسیالیستیِ محققشده رسیده است، اما با گذشت زمان پی میبرد که این آرمانها تنها نوعی حفظ ظاهر است. اینجاست که اورول بیان میکند «اکنون که به گذشته به کارهایم مینگرم، میبینم که بیاستثناء هرجا که هدفی سیاسی نداشتم، کتابهای بیروح نوشتم و... عموماً حقهبازی کردم.»[8]
رمانهای ابتدایی او شرححالی داستانی از زندگی خودش هستند و به همین دلیل چندان در شخصیتپردازی و بیان رویداد سرآمد نیستند. به همین دلیل اورول به جولین سایمون مینویسد: «صد البته دربارهی اینکه شخصیت خودم مدام از ورای راوی سرک میکشد، کاملاً حق داری. به هرصورت رماننویس واقعی نیستم.»[9] و بعد از دل این اعتراف، دو شاهکارِ مزرعه حیوانات و ۱۹۸۴ بیرون آمدند.
دقیقاً همان هنگامی که حمایت از اتحاد جماهیر شوروی حسنی بزرگ تلقی میشد و غالب روشنفکران همدورهی اورول، علیرغم آگاهیشان و بنا به مصلحتاندیشی بر فجایع اتحاد جماهیر شوروی سرپوش میگذاشتند، جورجْ اورولی شدن را در پیش گرفت و تلاش کرد تا ماهیت ظالمانه و خودکامانه حکومتی را به نمایش بگذارد که زمانی آرمانهایش را میپرستید. البته او هیچ اطلاع دقیقی از عمق فاجعه نداشت، اما توانست با نوشتن مزرعهی حیوانات در سال ۱۹۴۳ با وجه استعاری کمتر و اشارات واضحتر به این فجایع بپردازد و در آخرین اثرش یعنی ۱۹۸۴ که نوشتن آن را ۱۹۴۸ به پایان برد، کار خود را به نقطهی اوج برساند.
خود او در این باره میگوید: «چهارمین هدف از نوشتن، هدفی سیاسی است. سیاسی به گستردهترین مفهوم ممکن. میل به راندن دنیا در جهتی معین و تغییر تصور مردم از نوع جامعهای که برای رسیدن به آن باید تلاش کنند [...] بالاترین خواست من در ده سال گذشته این بوده که هنری از نوشتهی سیاسی بسازم. نقطهی آغاز لازم همواره احساس هواداری و حس بیعدالتی بوده است. وقتی مینشینم که کتابی بنویسم، به خود نمیگویم «میخواهم اثری هنری به وجود بیاورم.» کتاب را مینویسم زیرا دروغی هست که میخواهم فاش کنم، واقعیتی وجود دارد که میخواهم به آن توجه جلب کنم و دغدغهی اصلیام این است که به گفتهام گوش کنند.»[10]
معرفی کتاب ۱۹۸۴
میگویند جورج اورول وصیت کرده بود که نگذارند ۱۹۸۴ در دستهی کتابهای داستانی یا تخیلی جای بگیرد. برای او ۱۹۸۴ خودِ واقعیت بود و حق داشت چنین فکر کند؛ زیرا کماکان بهترین شرح نظامهای خودکامه در عصر ماست.
به گفتهی چسواو میوش، نویسندهی لهستانی و نماد مبارزه با کمونیسم، وقتی چند نسخهی غیرقانونی ۱۹۸۴ اورول به دست مقامات حزب کمونیست لهستان رسید، در دورهمیهای خصوصی حزب سؤال این بوده است که نویسندهی کتاب این اطلاعات دقیق را از کجا آورده است؟[11] جورج کنکوئست نیز بیان میکند که در سفرش به روسیه بارها از او پرسیدهاند که اورول چطور توانسته بدون اینکه به روسیه سفر کند، به ماهیت زندگی تحت سلطهی استالین پی ببرد؟
برای یافتن ریشههای نگارش ۱۹۸۴ باید به دو اتفاق اشاره کرد: خواندن کتاب یک آرمانشهر مدرن اثر اچ. جی. ولز که تأثیر بسیاری بر او گذاشت و نیز شاگردی نزد آلدوس هاکسلی که نویسندهی کتاب ویرانشهریِ دنیای قشنگ نو بود. ۱۹۸۴ را میتوان پاسخی به نگاه آرمانگرایانه ولز دانست.
در این کتاب ناامیدی به آیندهی انسان موج میزند و علت آن را شاید بتوان وضعیت زندگی پس از جنگ جهانی دوم، دیدن فجایعی که در آرمانشهرهای سوسیالیسم به چشم میخورد و همچنین بیماری او در زمان نگارش این کتاب دانست؛ اما ۱۹۸۴ را میتوان هشداری برای آینده نیز دانست که میخواهد با کورسویی از امید ما را برای اجتناب از این آیندهی نامحتوم اما محتمل یاری رساند. مقصود اورول تنها جنایتهای استالینیستی نیست، بلکه آیندهای را نشان میدهد که در آن با وحشت، شکنجه، شستوشوی مغزی و قدرت نامحدود میتوان کاری کرد که انسان از آرزوهایش برای آزادی، شرافت، کمال و عشق دست بکشد و به تعبیری انسان بودن خویش را از یاد ببرد.
نمادهای حاضر در داستان بسیار ماهرانه پرداخت شدهاند. چشمان برادر بزرگ بهعنوان رهبر حزب تمامیتخواه همواره بر کردار و گفتار و حتی اندیشههای آدمی است. برادر بزرگ همواره و در هر قدم مراقب است. شاید برای ما که سلطهی دوربینهای مداربسته در چین برای در نظر گرفتن انسانها را شاهدیم[12] و رسانههای جمعی مجازی تمام گفتوگوهایمان را ضبط و ثبت میکنند و برمبنای آن، به نحوی بازاری (از طریق تبلیغات) یا حکومتی (از طریق کنترل و مجازات) تحت سلطه قرار میگیریم، ۱۹۸۴ نه کتابی ویرانشهری که تجسم واقعیتی امروزی است؛ تجسم تیغ تیزی در کف دولت مست.
زیر سایهی تمامیتخواهی روزنامهها اخبار و تاریخ گذشته، روزانه بازبینی و به نحوی اصلاح میشوند که گویی از ازل چنین بوده و تا ابد نیز چنان خواهد بود. واقعیتها را حزب تعیین میکند و اگر صلاح دید، دوباره آنها را از نو میسازد. هرچه حزب آن را حقیقت بداند، حقیقت است: «دو بهعلاوهی دو میشود پنج.»[13] و «جنگ صلح است. آزادی بردگی است. نادانی، توانایی است.»[14]
عشق خوار و مکروه شمرده میشود و رابطهی میان زن و مرد تنها از سر اجبار و برای تولید نیروی انسانی برای حزب است. در این میان شخصیت اصلی داستان، وینستون اسمیت، با تجلی عشق است که مقاومتش خودآگاه میشود. در این بخش کتاب است که شاهد کورسوی امید جورج اورول برای انسانهاییم. شاید که عشق به انسانی دیگر بتواند ذات انسانی را نجات دهد یا حتی بتوان گفت عشقْ همان ذات انسانی است؛ اما حتی عشق به زن نیز نمیتواند وقتی به وادی عمل میرسد، چندان در برابر حقیقت و قدرت حزب دوام بیاورد.
[هشدار: ادامهی متن میتواند بخشهایی از داستان را فاش کند.]
وقتی حکومت تمام منطقها را نابود میکند و تمام وحشت آدمی به واقعیت تبدیل میشود، در نهایت هیچچیز از عشق و انسان باقی نمیماند. وینستون اسمیت در پایان کتاب از نظام کمونیستی شکست میخورد و میآموزد که به حزب عشق بورزد. خودش را فراموش میکند و تمام آنچه میبیند حزب است. وینستون سرانجام آزادانه و به خواست خود تسلیم حزب میشود. «در برابر درد، قهرمان بیقهرمان.»[15]
درخشانترین صحنهی کتاب مکالمهی بین وینستون اسمیت و شکنجهگرش، اوبراین، در اواخر داستان است. شکنجهگر به نحوی تکاندهنده تمام منطق حاکم بر ذهن اسمیت و خودآگاهیاش را از او میستاند؛ تا آنجا که وینستون او را حامی خود دانسته و از اعمال گذشتهاش نادم شود. وینستون آنقدر از خود خالی میشود که حزب بتواند او را با خواست خود پر کند.
«ـ برادر بزرگ وجود دارد؟
ـ البته که وجود دارد. حزب وجود دارد. برادر بزرگ تجسم وجود حزب است.
ـ موجودیت او همانند وجود من است؟
ـ تو وجود نداری.»[16]
به وقت ساعت سیزده!
اولین جملات کتاب ۱۹۸۴ به این شرح است: «ساعتها سیزده بار نواختند.» در زبان انگلیسی ساعت سیزده نداریم. «وقتی ساعتها سیزده بار نواختند.» ضربالمثلی آلمانی است که به نوعی معادل «وقت گل نی» است و از همان ابتدای کتاب به خواننده میفهماند که در چه فضایی قرار دارد. موضوع این است که ساعتهای ناقوسدار سنتی در دستگاه دوازدهساعته کار کرده و بیش از دوازده بار زنگ نمیزند و اگر ساعتی سیزده بار نواخت، به این معنی است که خراب شده است.
در ادبیات حقوقی اصطلاح «سیزده بار نواختن» وقتی به کار میرود که بیاعتبار شدن اظهارات فردی در دادگاه به معنای بیاعتبار شدن تمام گفتههای قبلی اوست؛ چراکه اگر ساعتی سیزده بار نواخت دیگر نمیتوان به دوازده یا ده بار نواختنش نیز اعتماد کرد. نکتهی مهم دیگر نیز تعدد ساعتهاست. همهی ساعتها در هماهنگی کامل سیزده بار میزنند. آن هم در صبح ماه آوریل که «سرد»[17] و آفتابی است؛ این تناقض در متن عمدی است. میان تمام ترجمههایی که نگارندهی متن یا دیگران[18] آنها را رؤیت کردهاند، ترجمهای که این نکته در آن رعایت شده بود، پیشنهاد میشود؛ برگردان کاوه میرعباسی از نشر چشمه. در متن انگلیسی هیچ اشارهای به این موضوع نمیشود که ساعت چند است و تنها گفته میشود ساعتها سیزده بار نواختند؛ بنابراین به نظر میرسد ترجمهی مذکور دقیقتر باشد.
منابع:
اورول، جورج. 1396، 1984، ترجمهی کاوه میرعباسی، تهران: نشر چشمه.
اورول، جورج. 1383، 1984، ترجمهی حمیدرضا بلوچ، تهران: انتشارات مجید.
اورول، جورج. 1361، 1984، ترجمهی صالح حسینی، تهران: نشر نیلوفر.
[1]- ویدیوهای داستان جورج اورول به روایت محمد ماشینچیان، کانال بورژوا.
[۲]- رویکردی اقتصادی که طرفدار بازار آزاد و مالکیت خصوصی و مخالف هر نوع دخالت دولتی جهت بازتوزیع ثروت برای از بین بردن شکاف اقتصادی است. با اندکی اغماض میتوان آن را سرمایهداری نامید.
[۳]- رویکردی اقتصادی که هدف آن ایجاد برابری از طریق دخالت دولتی در فرآیند بازار و مالکیت ابزارهای تولید برای کاهش شکاف اقتصادی و فقر است. با اندکی اغماض میتوان آن را جامعهگرایی نامید.
[4]- اورول، 1396: 7
[5]- همان، 6
[6]- همان، 7
[7]- چرا مینویسم، جورج اورول، فارسیِ عزتالله فولادوند. سایت مجلهی فرهنگی و هنری بخارا.
[8]- همان.
[9]- اورول، 1396: 7
[10]- چرا مینویسم، جورج اورول، فارسیِ عزتالله فولادوند. سایت مجلهی فرهنگی و هنری بخارا.
[11]- ویدیوهای داستان جورج اورول به روایت محمد ماشینچیان، کانال بورژوا.
[۱۲]- چین برای حفظ تمامیتخواهی دولت، به حداکثرسازی نظارت روی آورده است. تمام برنامههای پیامرسان، حسابهای بانکی، دوربینهای مداربسته که تعدادشان به حدی است که همهی مکانها در کادر آن قرار دارند و سیستم دادهای که میتواند از روی حرکت افرادی که صورتشان را پوشاندهاند، هویتشان را تشخیص دهد، تنها گوشهای از این نظارت حکومتی است که آزادی را از بین برده و فضای ۱۹۸۴ را تبدیل به واقعیتی عینی نموده است.
[۱۳]- اورول، 1383: 88
[۱۴]- همان، 20
[۱۵]- اورول، 1361: 238
[۱۶]- اورول 1383: 255
[۱۷]- برداشت نگارنده از هوای سرد در صبحی بهاری بیشتر سیاسی است تا آبوهوایی. شاید اورول با این ترکیب متناقض خواسته فضای جامعهای تمامیتخواه را به تصویر بکشد.
[۱۸]- ترجمههای ۱۹۸۴ به فارسی، محمد ماشینچیان. سایت بورژوا.