کتاب من، شماره سه، دومین اثر از خانم عطیه عطارزاده (Atiyeh Attarzadeh) بعد از مردن با گیاهان دارویی است. نویسندهی جوان و تازهکاری که توانسته است نظر منتقدان و خوانندگان را به خود جلب کند.
کتاب، داستان یک آسایشگاه روانی است در اوایل دههی پنجاه، در اطراف تهران. راوی، پسر جوانی است که از کودکی در این آسایشگاه بوده است. حرف نمیزند و برای ارتباط با اطراف تنها نقاشی میکشد. او لال نیست بلکه بعد از اتفاقی در کودکی دیگر حرف نزده است. داستان از زاویهی دید این پسر روایت میشود. از زاویهی دیدی پر از بیماریهای ذهنی، پر از توهم و کج فهمیها. صداهایی میشنود و چیزهایی میبیند که واقعیت ندارند و خواننده با کمک نشانهها و نمادها، گرفتار جدال ذهنی تشخیص میان واقعیت و توهم میشود.
عطارزاده در داستان قبلی نیز از بدن و رابطهی جسم با انسان و روابطش استفاده کرده است. در داستان قبلی، شخصیت اصلی نابینا بود و در این داستان گرفتار بیماری لالی انتخابی است. دیگر شخصیتها نیز هرکدام علاوه بر نقصی در روح، هرکدام در بخشی از جسمشان نیز نقصی دارند.
داستان پر از شخصیتهای فرعی است که هرکدام به نحوی با شماره سه، شخصیت اصلی داستان، در ارتباطند.
داستان فضایی سنگین و تاریک دارد. تمام داستان، جز صفحات ابتدایی، در این آسایشگاه و میان انواع بیماریهای ذهنی و گرفتاریهای روحی میگذرد. افکار و حرفهایی که شاید انسان عادی نه تنها درکی از آنها در ذهن ندارد بلکه تصور چنین حالتهایی نیز برایش سخت باشد.
عطارزاده تجربهی زیستن میان چنین فضایی را به واسطهی ساخت مستند پروژهی ازدواج داشته است و شاید این داستان روایت همان آسایشگاهی است که عطارزاده برای ساخت مستند به آنجا سرزده است.
کتاب، با ماجرای فرار شماره سه از آسایشگاه شروع میشود؛ از انتهای داستان، و بعد پنج سال به عقب برمیگردد و در تمام طول کتاب خواننده به دنبال چرایی این فرار، داستان را پی میگیرد.
داستان شروعی متفاوت و شگفتانگیز دارد. چند صفحهی اول را تنها با جملات امری پیش میبرد:
«دهانت را بسته نگه دار و برو. دستهات را بیاور پایین. کاری به شاخههای شکسته نداشته باش. از پشت ساختمان نیمهکاره برو. از لای کاجها. از توی گل. جوری که انگار همان راه هرروزه است. انگار درختها را هرس کردهای و برمیگردی بخش. سربالا. برنگرد. بپیچ. در را باز کن. دستت را زیر بازوش بینداز. نترس. دکمههاش را یکی یکی باز کن. دستت را زیر بازوش بینداز. نترس. دکمههاش را یکی یکی باز کن. غدیر بیدار نمیشود. مست است. پوتینهاش را در بیاور. بپوش. پول ته کشو دوم است. برش دار. برو. حالا برو. از اینجا برو.»[1]
این ریتم تند را صفحهها ادامه میدهد به طوری که خواننده نمیتواند خواندن را متوقف کند و دست از کتاب خواندن بکشد.
نکتهی دیگری که در این کتاب حائز اهمیت است فضای استعاری و نمادین داستان و حضور شخصیتهای تاریخی است اما به نحوی که بدون کنکاش و اطلاعات تاریخی نمیتوان به این موضوع پی برد و داستان نیز بدون اینها قابل فهم است. در طول داستان مدام از شاعری حرف میزند که بیم اعدام کردنش میرود و یا از اسماعیلی میگوید که دیوانه نیست و در میان آنهاست. اینها ردپاهایی از حضور تاریخ معاصر است که نیاز به مکاشفه دارد.
اگر میخواهید کتابی با فضایی متفاوت از زندگی انسانهای عادی بخوانید به سراغ این کتاب بروید. کتاب سختخوانی است که ذهن را به بازی میگیرد و اندیشههای جدیدی پیش روی ذهن آدمی میگذارد.
[1]- (عطارزاده، 1399: 7)