ورود به آوانگارد

جادوی افسانه‌ای یک اسطوره

گابریل گارسیا مارکز: مروری بر زندگی و آثار

آوا بناساز
یکشنبه ۴ آذر ۱۴۰۳

در جهان ادبیات آمریکای لاتین،‌ نام گابریل گارسیا مارکز درخشان‌تر از هر نویسنده‌ی دیگری نقش بسته است. کسی که تمام زندگی و موجودیتش با این فرهنگ غنی پیوند خورده و تمام آثارش برگرفته از دنیای عجیب و شگفت‌انگیز آمریکای لاتین است. دنیایی ساخته‌شده از «مردانی با تخیلات افسانه‌ای و زن‌هایی فراموش‌نشدنی که همگی از افسانه‌ها صحبت می‌کنند.»[1]

مارکز در دنیای افسانه به دنیا آمد، با جادوی آن بزرگ شد و سرآخر جادو را تبدیل به قصه کرد. او در داستان‌های خود واقعیت و خیال را در هم می‌آمیزد، تاریخ و ادبیات را به هم پیوند می‌زند و حقیقت و دروغ را یکی می‌کند. او با زبانی فریبنده و شاعرانه از سرّ پنهان جزایر کارائیب می‌گوید؛ جایی که مرزی میان محتمل و نامحتمل وجود ندارد و تاروپود زندگی آغشته به خیال است. سرزمینی که پا را از جهان رئالیستی فراتر گذاشته و وارد دنیای اعجاب‌انگیز رئالیسم جادویی شده است. دنیایی که مارکز آن را به‌زیبایی در آثار خود به تصویر می‌کشد.

خانه‌ی قصه‌های ترسناک و شگفت‌انگیز

گابریل گارسیا مارکز یکی از شانزده فرزند یک تلگرافچی در شهر آراکاتاکای کشور کلمبیا بود که در سال ۱۹۲۷ به دنیا آمد. تنها اندکی از تولد او می‌گذشت که پدرش در یک تغییر مسیر کاری، به حرفه‌ی داروسازی روی آورد و به همین سبب مجبور شد به همراه همسرش به شهری دیگر نقل مکان کند و فرزند کوچکش را به دستان مادربزرگ و پدربزرگ مادری‌اش بسپارد. نخستین سال‌های زندگی مارکز در میان قصه‌ها و در خانه‌ای گذشت که انباشته از نشانه‌ها و خرافات بود. جایی که امور خارق‌العاده بخشی از زندگی روزمره بودند و اتفاقاتی عادی پنداشته می‌شدند.

پدربزرگش زرگری آزادی‌خواه بود که در طول جنگ «هزار روز» به درجه‌ی سرهنگی رسیده بود و به سبب امتناع از سکوت در برابر قتل‌عام کشتزارهای موز احترام و محبوبیت بسیاری داشت. این قتل‌عام که به واسطه‌ی حمله‌ی نظامی‌ها به کارگران معترض «شرکت میوه‌جات متحد» در ایستگاه قطار سیناگا صورت گرفت، درست یک سال پیش از تولد مارکز به وقوع پیوست و در نتیجه‌ی آن عهدنامه‌ای تهیه‌ شد که به پنجاه سال جنگ داخلی پایان می‌بخشید. پدربزرگ گابریل یکی از امضاکنندگان این عهدنامه بود.

فاجعه‌ی کارگران شرکت موز تأثیری عمیق بر روح مارکز به جا گذاشت. داستان وحشت‌انگیزی که در دوران کودکی‌ از زبان پدربزرگش شنیده و به درک عمیقی از اهمیت تاریخی و فرهنگی آن را بر کشورش رسیده بود. داستانی که جایگاه قدرت در جامعه را در چشمش پررنگ کرده و موجب شده بود نظامیان را به‌عنوان انسان‌هایی با طبیعتی متفاوت از جهان خود بنگرد. افرادی که هاله‌ای اسرارآمیز دور سر خود دارند و در آن لباس‌های خاص، مدام در گوشه‌وکنار کشور در رفت‌وآمدند. مارکز بعد‌ها به نحوی افسانه‌ای و مبالغه‌آمیز این فاجعه را در آثار خود بازگو می‌‌کند. ادبیات تنها جایی‌ است که می‌تواند انتقام قربانی‌ها را گرفت و عظمت تأثیرشان را در قلب و روح جامعه‌ به تصویر کشید.

«توجه من نسبت به انواع و اقسام «قدرت» خیلی بیشتر از ادبیات است. احتمالاً توجهی است باستانی. یعنی از زمانی که پدربزرگ فاجعه‌ی سیناگا را تعریف کره بود، اغلب از خودم پرسیده‌ام که شاید مرکز تمام کتاب‌های من درست روی آن بنا شده باشد: در طوفان برگ مرحله‌ی گذراندن دوره‌ی نقاهت کشور پس از مهاجرت شرکت‌های موز است. در کسی به سرهنگ نامه نمی‌نویسد. در ساعت شوم که از مقامات نظامی برای مسائل سیاسی استفاده می‌شود. در سرهنگ آئورلیانو بوئندیا[2] که طی ۳۲ جنگ خود شعر می‌نوشت و همان‌طور هم شخصیت خودکامه‌ای که بیش از دویست سال عمر کرد و هرگز نوشتن یاد نگرفت. در تمام این کتاب‌ها و امیدوارم در کتاب‌های آینده‌ام همیشه از «قدرت» صحبت شده است.»[3]

فرد دیگری که نقشی بسیار تأثیرگذار در زندگی مارکز ایفا کرد، مادربزرگش بود. کسی که برای نخستین بار بذر جادو را در روح مارکز کاشت؛ با قصه‌هایش، باورهای خرافی و پیشگویی‌های عجیب و غریبش. برای او جادو بخشی از اتفاقات روزمره‌ بود. زندگی‌اش چنان به رسم و رسومات شگفت‌آور مردمان کارائیب و باورهای خرافی‌ آمیخته بود که دیگر مرزی میان حقیقت و خیال در آن وجود نداشت. قصه‌هایش نیز همگی از همین شیوه پیروی می‌کردند. قصه‌ها در کمال ناباوری چنان می‌نمودند که گویی واقعیت محض‌اند. داستان‌هایی که درنهایت منبع الهام و خلاقیت مارکز در نوشتن شدند.

او بعد‌ها جایی در نوشته‌هایش گفت که هرگز در عمر خود پیشگویی ماهرتر از مادربزرگش به چشم ندیده است. او از آن کاتولیک‌های به‌شدت مذهبی بود که دیگر نظیرشان یافت نمی‌شود؛ از آن‌هایی که به فال قهوه‌، ورق، احضار روح و امثال این نوع غیب‌گویی‌ها باور نداشتند، اما در راه و روش‌های خاص خود در پیشگویی استادی بی‌همتا بودند. شخصیت اورسولا در کتاب صد سال تنهایی ملهم از شخصیت اوست که در بسیاری از جنبه‌ها شباهت‌های فراوانی به یکدیگر دارند.

صد سال تنهایی | نشر آریابان

نویسنده: گابریل گارسیا ماركز ناشر: آریابان قطع: شمیز,رقعی نوع جلد: شمیز قیمت: ناموجود

و این چنین بود که هسته‌های بنیادین تمام نوشته‌های مارکز در همان دوران کودکی‌ شکل گرفتند؛ «قدرت» و «جادو» که پررنگ‌تر از هر عنصر دیگری در آثار او به چشم می‌آیند. پدربزرگ و مادربزرگ در سال‌های دوری از پدر و مادر، او را به شیوه‌ی خاص خودشان تربیت کردند و پرورش دادند؛ به همان شیوه‌ی معمول در آن روز‌ها: آشفته، شگفت‌انگیز و پررمزوراز.

نابغه‌ی ادبیات کلمبیا

مارکز نوشتن را در سنین نوجوانی آغاز نمود؛ اما هرگز به ذهنش خطور نمی‌کرد که روزگاری نویسنده شود. نوشتن برای او با نوعی اجبار آغاز شد؛ اجبار برای ثابت کردن توانایی نسل خود در خوب نوشتن. زمانی که دانش‌آموزی کم‌سال بود به مقاله‌ای از سردبیر بخش ادبی روزنامه‌ی معتبری در بوگوتا برخورد که نسل جوان را افرادی بی‌عرضه در نوشتن یک داستان خوب می‌خواند و به همین سبب فضایی برای چاپ نوشته‌های نویسندگان جوان در روزنامه‌ی خود در نظر نمی‌گرفت. تنها کسانی که او آثارشان را که لایق چاپ شدن می‌دانست، همان نویسندگان مشهور و اثبات‌شده‌ی قدیمی بودند.

از این رو حسی از غرور و ناعدالتی در مارکز نسبت به هم‌نسلانش پدید آمد که نتیجه‌ی آن نوشتن نخستین داستان کوتاه و ارسالش برای اداره‌ی روزنامه بود. چندین روز بعد در کمال تعجب و شگفتی داستانش در صفحه‌ای کامل به همراه مقاله‌ای در کنار آن به چاپ رسیده بود که در آن سردبیر روزنامه به اشتباه خود اقرار کرده و گفت: «نابغه‌ی ادبیات کشور کلمبیا متولد شد.»[4]

پس از آن مارکز تنها یک راه برای رهایی از مخمصه‌ای داشت که خود را گرفتار آن می‌دید و آن راه، ادامه دادن در مسیر نویسندگی بود. نوشتن هرگز کار آسانی نبوده است و بر خلاف تصور با گذشت زمان، با نگارش هر داستان، هر رمان و هر یادداشت بر سختی آن افزوده می‌شود. به گونه‌ای که پس از چاپ پنج کتاب و در دورانی که مارکز در اوج شهرت و محبوبیت خود به سر می‌برد، نویسندگی برایش مشکل‌تر از هر زمان دیگری می‌نمود. «سهولت و نوشتن آن داستان کوتاه به هیچ‌وجه با زجری که اکنون با نوشتن یک صفحه می‌کشم، قابل مقایسه نیست.»[5]

پیدا کردن سوژه، گسترش دادن آن، خلق داستان، آمیختن آن با تخیل و سپس جاری کردنش به روی کاغذ، فرایندی بود که اغلب سالیان سال زمان می‌برد. مارکز نوزده سال را به اندیشیدن و طرح‌ریزی رمان صد سال تنهایی گذرانده، برای یافتن پایان مناسب کتاب ساعت شوم سی سال صبر کرد، برای نوشتن کتاب پاییز پدرسالار ده سال تمام را به خواندن درباره‌ی دیکتاتورها اختصاص داد و درنهایت هفده سال پس از رسیدن به ایده‌ی اولیه، موفق به انتشار آن شد.

پاییز پدرسالار

نویسنده: گابریل گارسیا ماركز ناشر: آریابان قطع: شمیز,رقعی نوع جلد: شمیز قیمت: 140,000 تومان

بهترین حرفه‌ی جهان: خبرنگاری

گرچه مارکز درنهایت مدرک دکترای افتخاری خود را از دانشگاه معتبری دریافت نمود، اما هرگز موفق به اتمام تحصیلات عالی خود نشد. به لطف بورسیه‌ی دولت توانست تا مقطع دبیرستان را در شهری به فاصله‌ی یک ساعتی پایتخت بگذراند و سپس برای تحصیل در رشته‌ی حقوق در دانشگاه همان شهر اقدام کند. پس از مدتی اما دانشگاه به علت شورش‌ و ترور رهبر وقت کشور بسته شد و به همین سبب او را به دانشگاه دیگری منتقل کردند؛ جایی که خبرنگاری را به‌عنوان یک فعالیت جدی آغاز نمود.

مارکز نوشتن را از چندین سال قبل آغاز کرده بود و نوشته‌هایش ابتدا در روزنامه‌ی مدرسه‌ و سپس _زمانی که حقوق می‌خواند_ در روزنامه‌های محلی به چاپ می‌رسیدند. او بیشتر اوقات خود را با خواندن داستان‌های تخیلی می‌گذراند و به سبب فعالیتش در حوزه‌ی خبرنگاری به چندین انجمن ادبی راه یافته بود که آشنایی با اشخاصی سرشناس در دنیای ادب را به همراه داشت. در این دوران بود که برای نخستین بار با آثار نویسندگانی چون ویرجینیا وولف و همچنین بزرگترین الگوی خود، ویلیام فاکنر، آشنا شد و تأثیر چشمگیری از سبک نویسندگی او پذیرفت.

سرانجام پس از مدتی برای تمرکز بیشتر بر نوشتن، از ادامه‌ی تحصیل در رشته‌ی حقوق _که برای جلب رضایت پدرش به آن مشغول بود_ دست کشید و تبدیل به خبرنگاری تمام‌وقت شد. سپس بار دیگر تصمیم به نقل مکان به شهر کارتاخنا گرفت تا برای کار در روزنامه‌ای شناخته‌شده به عنوان گزارشگر و ستون‌نویس اقدام کند. شهری که به قول او بهترین مکان ممکن برای مست‌ها و روزنامه‌نگارها بود تا لقمه‌ای در دهان کنند. شهری شلوغ، گرم و زنده در حاشیه‌ی خلیج با منظره‌ی کشتی‌های بادبانی که هنگام سحر حرکت خود را آغاز می‌کردند. جایی که می‌توانستی ساعت‌ها زیر نور ستارگان بنشینی و وراجی کنی یا در رستوران‌های پرسروصدایش حین خوردن غذاهای محلی، مطالب روزنامه‎‌ی روز بعد را بنویسی.

مارکز نخستین داستان‌های کوتاه خود را طی این سال‌ها نوشت. داستان‌هایی که برخلاف شیوه‌ی داستان‌نویسی کلاسیک، نه از واقعیت که از خیال سرچشمه‌ می‌گرفتند؛ درست مانند شیوه‌ای که مادربزرگش برای او قصه می‌گفت. این سری از داستان‌های او بعدها با عنوان چشم‌های سگ آبی‌رنگ به چاپ رسیدند. 

خبرنگاری برای مارکز مانند آموزشی در سطح جهانی بود و به او دیدگاهی منحصربه‌فرد نسبت به زندگی و همچنین فرهنگ و مردم کارائیب بخشید. او در دوران جوانی خود برای روزنامه‌های بسیاری نوشت و پس از مدتی به‌عنوان خبرنگار خارجی به کشورهای بسیاری سفر کرد. پیشینه و تجربیات او در این حرفه نهایتاً تبدیل به پایه‌های استواری شدند و اساس نویسندگی او را تشکیل دادند. موضوعات، رخدادها و وقایعی که در روزهای خبرنگاری‌اش می‌شنید و درباره‌ی آن‌ها می‌نوشت، سرآخر تبدیل به ایده‌هایی برای رمان‌ها و داستان‌های کوتاه آینده‌اش شدند.

مارکز در آخرین مقاله‌‌اش برای روزنامه‌ی ال اکسپادور مجموعه گزارشاتی از غرق شدن یکی کشتی باربری به همراه کارکنانش تهیه و چاپ می‌کند. او طی چندین مصاحبه با تنها بازمانده‌ی این سانحه به جزئیاتی دست می‌یابد که او را از حقیقتی پنهان آگاه می‌سازد. مارکز در مقاله‌ی خود از سهل‌انگاری نیروی دریایی دولت کلمبیا پرده‌برداری می‌کند که با بارگیری نامناسب و بیش‌ازاندازه‌ی کالا‌های قاچاق در این کشتی موجب بروز این فاجعه شده است. به دنبال این گزارش، او دچار درگیری‌هایی با دولت وقت کلمبیا شد که تا پایان عمرش نیز ادامه داشت. او پانزده سال پس از این ماجرا، مجموعه گزارش‌های خود را در کتابی تحت عنوان سرگذشت یک غریق (1970) منتشر کرد.

مارکز با توجه به اعتقادات سیاسی خود در تقابلی همیشگی با دولت کلمبیا بر سر می‌برد که تحت رهبری ژنرال گوستاوو روخاس پینیلا بود. او به‌عنوان فردی با اعتقادات سوسیالیستی و ضدامپریالیستی که از پدربزرگش به ارث برده بود، یکی از منتقدان جدی حکومت کلمبیا محسوب می‌شد. گرایش‌های سیاسی مارکز و همچنین رابطه‌ی خوب او با دولت کوبا و فیدل کاسترو، درنهایت به اختلافات شدیدش با دولت و مهاجرت اجباری او به کشور مکزیک انجامید. کشوری که تا پایان عمر به همراه همسر و دو فرزندش در آن زندگی کرد و مهم‌ترین آثار خود را به چاپ رساند. جایی که مارکز از آن نه به‌عنوان وطنی جایگزین، بلکه وطنی متفاوت یاد می‌‌کند که خود را بی‌قیدوشرط در اختیارش قرار داده است.

گرچه او هرگز خود را چون دیگر مهاجران و پناهندگان نمی‌دانست، چراکه همواره مورد لطف دولت و مردم بود، اما آن نخستین سال‌های مهاجرت حتی برای او نیز به آسانی سپری نشد. روزهایی که زندگی او و همسرش، مرسدس بارچا، چنان می‌گذشت که بنابر گفته‌ی خودش می‌توانست سوژه‌ی داستانی بهتر از کتاب صد سال تنهایی باشد.

گابریل گارسیا مارکز و همسرش مرسدس بارچا

در آن روزها مارکز به‌عنوان یک نویسنده‌ی جوان، درآمدی نداشت و تنگدستی روزبه‌روز بیشتر بر زندگی او و مرسدس سایه می‌انداخت. او برای گذران زندگی راهی جز نشستن پشت ماشین تحریر خود نمی‌شناخت. تمام زندگی‌اش را به همین طریق سپری کرده بود و حال در آن شرایط دشوار نیز نوشتن تنها چاره‌اش بود. پس کتاب جدید را آغاز کرد و نخستین جمله را نوشت: «سال‌های سال بعد، هنگامی که سرهنگ آئورلیانو بوئندیا در مقابل جوخه‌ی اعدام ایستاده بود، بعدازظهر دوردستی را به یاد آورد که پدرش او را به کشف یخ برده بود.»[6] نمی‌دانست ادامه‌ی داستانْ او را به کجا می‌کشاند و درنهایت کتاب به چه سرنوشتی دچار می‌شود، اما تا لحظه‌ای که به کلمه‌ی پایان نرسید، حتی یک روز هم از نوشتن دست بر نداشت.

«یک روز صبح در اکتبر ۱۹۶۵ که از دیدن خودم خسته شده بودم، مثل هر روز در مقابل ماشین تحریرم نشستم و هجده ماه بعد بلند شدم با نسخه‌ی کامل صد سال تنهایی. در آن عبور از صحرای برهوت متوجه شدم هیچ‌چیز زیباتر از این آزادی انفرادی نیست که جلوی ماشین تحریرم بنشینم و جهان را به میل خودم خلق کنم.»[7]

در آن دورانی که مارکز به نوشتن بزرگ‌ترین رمان خود مشغول بود، مرسدس زندگی را به نحوی معجزه‌آسا اداره می‌کرد. او چنان باوری به آینده‌ی درخشان همسرش داشت که با اطمینان خاطری کامل، برای تأمین مخارج خانه وسایل‌شان را گرو گذاشت، برای پرداخت اجاره‌خانه از صاحب‌خانه مهلت گرفت و سرآخر حتی از جوهراتی که طی سال‌ها از خانوده‎اش دریافت کرده بود، گذشت. با خیالی آسوده، بی هیچ لرزشی در صدایش به همگان اطلاع می‌داد که تا چند ماه دیگر که نوشتن کتاب به پایان برسد، همه چیز روبه‌راه خواهد شد.

و سرانجام رویای آن‌ها به حقیقت پیوست. کتاب به چنان موفقیتی دست یافت که حتی از رویایی‌ترین تصورات مارکز نیز فراتر بود. او در چهلمین سالگرد چاپ کتاب صد سال تنهایی، بیست روز پس از تولد هشتاد سالگی‌اش، در مراسمی که در زادگاه او برگزار شده بود این چنین از کتاب خود سخن گفت: «هرگز تصور نمی‌کردم نسخه‌ی یک میلیونی آن را به چشم ببینم. تصور این‌که یک میلیون نفر تصمیم بگیرند چیزی را بخوانند که در «تنهایی» یک اتاق نوشته شده باشد، با ۲۸ حرف الفبا و به‌عنوان اسلحه هم فقط دو انگشت، به نظرم جنون محض می‌رسید.»[8]

صد سال تنهایی اگرچه تا به امروز مشهورترین اثر این نویسنده است، اما برای مارکز به مانند آغازی بود برای یک زندگی متفاوت؛ حیاتی که ادبیات مهم‌ترین نقش آن را بر عهده داشت. او تا واپسین سال‌های عمر خود به نوشتن ادامه داد و چندین رمان بلند دیگر و داستان‌های کوتاه بسیاری را به چاپ رساند؛ قصه‌هایی که هر یک دریچه‌ای به سوی دنیایی خاص و متفاوت هستند؛ جهانی که به لطیف‎ترین توصیفات شاعرانه و ظریف‌ترین جزئیات ممکن آراسته است؛ جهان برخاسته از فرهنگ آمریکای لاتین.

مارکز در هر یک از آثار خود گوشه‌ای از این دنیای شگفت‌انگیز را به تصویر می‌کشد. در عشق در زمان وبا از عاشقانه‌ای متفاوت می‌گوید، داستانی که الهام گرفته از عشق میان پدر و مادرش در زمان جوانی و پیش از ازدواجشان بود. علاقه‌ای پنهان که در میان هزاران نامه‌، شعر و پیغام‌های عاشقانه از گزند خشم خانواده‌ها محفوظ ماند، رشد کرد و سرآخر به چنان قدرتی دست یافت که قلب سنگی خانواده را نرم و مغلوب ساخت. او البته داستان را به شیوه‌‌ی خود تغییر می‌دهد و پایان را متفاوت از واقعیت زندگی پدر و مادرش بازگو می‌کند، اما در بطن قصه همچنان وفادار به حوادثی ا‌ست که هر کدام به نوعی برگرفته از حقیقت‌اند.

در پاییز پدرسالار از قدرت حاکم بر جامعه می‌نویسد. از نظام‌های دیکتاتوری و ستمگری که کشور را سالیان سال به تسخیر خود درآوردند و سایه‌ای دائمی از ظلم و استبداد را بر زندگی افکندند. و بسیاری داستان دیگر چون ژنرال در هزارتوی خود، گزارش یک آدم‌ربایی و مجموعه داستان‌های کوتاه به نام داستان غم‌انگیز و باورنکردنی ارندیرای ساده‌دل و مادربزرگ سنگدلش که هر کدام به نوعی تداعی‌کننده‌ی زندگی، سیاست و فرهنگ لاتین است.

رئالیسم جادویی؛ جامعه‌ی بیمار از افسانه

«هرچند به محض نام بردن از آن [رئالیسم جادویی] بلافاصله آمریکای لاتین و گابریل گارسیا مارکز به ذهن تداعی می‌شود، اما در واقع باید گفت که این رئالیسم خاص جهان سوم است و هنوز در آغاز راه است، کندکاوی است در اتباطات غریب و ذهن ابتدائی این ملت‌ها که به‌کلی با فرهنگ غربی بیگانه است و اسطوره‌های بومی که در واقعیت‌های روزمره‌ی زندگی امروزی ادغام می‌شوند و دنیای خاصی را به وجود می‌آورند که در عین اختصاصی بودن برای هر یک از ملت‌ها، شاید در آینده رگه‌های مشترک آن‌ها نیز پیدا شود. مشکلات اقتصادی، فشار دیکتاتوری‌ها و نابودی فرهنگ‌های بومی و به جای آن فرهنگ‌ها تحمیل مصنوعی نوعی فرهنگ ساختگی غرب و شرق، سبب شده است که این ملت‌ها سالیان دراز، حتی از شناختن خودشان غافل بمانند.»[9]

پس از ورود کریستف کلمب به دریای کارائیب و کشف شدن این سرزمین اسرارآمیز، کنترل بیشتر قاره‌ی آمریکا، به‌خصوص قسمت‌های جنوبی آن به دست امپراطوری اسپانیا افتاد و بسیاری از کشورها مستعمره‌ی اسپانیا شدند. از جمله مهم‌ترین رخدادها و قوانین وضع‌شده، ممنوعیت رمان در کشور‌های مستعمره بود؛ چراکه به باور آن‌ها ادبیات خطری بود که می‌توانست رفتار و اخلاق اجتماعی این مردمان را تهدید کند. بدین ترتیب «خواندن» تبدیل به گناهی نابخشودنی گشت که عواقبی چون توهین و زندان را به همراه داشت.

در سرزمینی که درها به روی ادبیات بسته شده بود، دری دیگر به سوی خیال گشوده شد. در خلأ رمان، افسانه روزبه‌روز عمق می‌یافت و وسعت می‌گرفت تا جایی که همه جا را درنوردید و مانند یک بیماری مسری تمام ذهن‌ها را آلوده‌ی خود کرد. و این چنین بود که دنیای رمان نابود گشت و دنیای دیگری زاده شد؛ دنیایی که در آن افسانه‌ها و خرافات آزادانه جاری بودند و هنر، تاریخ، فرهنگ، سیاست و حتی زندگی روزمره را به تسخیر خود درمی‌آوردند.

«ما هنوز در آمریکای لاتین قربانیان چیزی هستیم که می‌توان آن را «انتقام رمان» نامید. ما هنوز در کشورهای خود دشواری بسیار در تمایز نهادن میان افسانه و واقعیت داریم. از دیرباز عادت کرده‌ایم که این دو را با هم درآمیزیم و این شاید یک از دلایل بی‌دست و پایی و درماندگی ما‌ در مثلاً امور سیاسی باشد. اما ما از این که تمامی زندگی‌مان به شکل رمان درآوریم، سودهایی نیز برده‌ایم. کتاب‌هایی چون صد سال تنهایی... بدون آن به وجود نمی‌آمدند.»[10]

بزرگ‌ترین کلمبیایی تمام تاریخ

گابریل گارسیا مارکز سرآخر در سال ۱۹۸۲، در پنجاه‌وپنج سالگی موفق به دریافت جایزه‌ی نوبل ادبیات شد. جایزه‌ا‌ی برای تجلیل از رمان‌ها و داستان‌های او که انعکاسی از زندگی و فرهنگ آمریکای لاتین بودند و پرده از اسرار این دنیای اعجاب‌انگیز غنی از تخیل و جادو برمی‌داشتند. مارکز حتی هنگام شرکت در این مراسم نیز لحظه‌ای از ریشه‌های فرهنگی خود فاصله نگرفت و برای نخستین بار در تاریخ اهدای این جایزه، آداب را زیر پا گذاشت و با «لیکی‌لیکی» لباس محلی کارائیب در مراسم حضور یافت.

او طی سخنرانی خود در این مراسم که در یادداشت‌های خود از آن به‌عنوان دشوارترین متنی که در زندگی‌اش نوشته یاد می‌کند، از تنهایی آمریکای لاتین سخن می‌گوید؛ متنی که ترجمه‌ی آن به‌طور کامل در کتاب برای سخنرانی نیامده‌ام چاپ شده است. او در سخنرانی خود از تاریخ آمریکای لاتین می‌گوید، از جنگ‌ها، مهاجرت‌های اجباری، واقعیتی که همواره غیرعادی بوده و ادبیاتی که این واقعیت غیرعادی را در آغوش کشیده و به همین سبب مورد توجه آکادمی سوئد قرار گرفته است. از این دنیای سرشار از فجایع و زیبایی؛ دنیایی تنها با مردان و زنانی سرگردان و امیدوار. افرادی چون او که با امیدی بی‌انتها در قلبشان باور رسیدن به جهانی مطلوب را زنده نگه می‌دارند.

او سخنان خود را با آخرین جمله‌ی صد سال تنهایی این‌گونه به پایان می‌برد: «برای آفرینش جهان مطلوب هنوز دیر نشده است؛ جهانی مطلوب که در آن کسی حق نداشته باشد برای دیگری تصمیم بگیرد؛ حتی برای نحوه‌ی مرگ. جایی که عشق واقعی وجود داشته و سعادت امکان‌پذیر باشد، جایی که «نسل‌های محکوم به صد سال تنهایی عاقبت بتوانند برای ابد روی کره‌ی زمین فرصتی مجدد به دست آورند.»[11]

گابریل گارسیا مارکز سرانجام سی‌دوسال از پس از دریافت جایزه‌ی نوبل، در سال ۲۰۱۴ درگذشت. او سال‌های پایانی زندگی خود را با رنج بیماری‌های بسیاری از جمله فراموشی سپری کرد و سرآخر در اثر ابتلا به ذات‌الریه از دنیا رفت. او یکی از مهم‌ترین نویسندگان در تمام دوران‌هاست که زندگی و مردمان فراموش‌شده‌ی آمریکای لاتین، این سرزمین تنها را بار دیگر با قلم جادویی خود زنده کرد و به‌عنوان مظهر ادبیات لاتین شناخته شد. اگرچه زندگی‌ او در دنیای واقعی به پایان رسید، اما در دنیای ادبیات مارکز تا همیشه زنده و جاودان خواهد ماند.


منابع:

- سیدحسینی، رضا. 1376- 1371، مکتب‌های ادبی، تهران: انتشارات نگاه

- گارسیا مارکز، گابریل. 1400، برای سخنرانی نیامده‌ام، ترجمه‌ی بهمن فرزانه، تهران: نشر ثالث

- گارسیا مارکز، گابریل. 1389، یادداشت‌های پنج‌ساله، ترجمه‌ی بهمن فرزانه، تهران: نشر ثالث


[1]- مارکز، ۱۴۰۰: ۳۳

[2]- از شخصیت‌های کتاب صد سال تنهایی

[3]- مارکز، ۱۴۰۰: ۱۱۳

[4]- مارکز، ۱۴۰۰: ۱۶

[5]- همان، 17

[6]- مارکز، ۱۴۰۰: ۱۴۲ 

[7]- مارکز، ۱۳۸۹: ۲۷۴ و ۲۷۵

[8]- مارکز، ۱۴۰۰: ۱۴۱

[9]- سیدحسینی، ۱۳۷۱-۱۳۷۷: ۳۲۷

[10]- سیدحسینی، ۱۳۷۱-۱۳۷۷: ۳۶۹

[11]- مارکز، ۱۴۰۰: ۳۶