چرا جنگ؟ کتابی است مشتمل بر دو نامه از اینشتین و فروید که در آنها پیرامون مسئلهی اساسی و تأملبرانگیز زمانهی خود، یعنی جنگهای جهانی مباحثه میکنند. کتاب در سال 1933 میلادی به همت انستیتوی بینالمللی همکاریهای معنوی به زبان آلمانی و در سال 1383 با ترجمهی خسرو ناقد به فارسی منتشر شده است. این اثر کمحجم از دو جنبه بسیار مجذوبکننده است: ارائهی گفتوگوهای دو متفکر بزرگ جهان در قرن بیستم که هر کدام در حوزهی پژوهشی خود سرآمد و مبدع بودند و همچنین پرداختن به رخدادی با ویرانی، آشفتگی و ناامیدی گستردهای در سراسر جهان از منظر فیزیکدانی آلمانی و روانشناسی اتریشی که از قضا هر دو یهودیتبار هستند.
پدیدهی جنگ از بعد روانشناختی
با خواندن چرا جنگ؟ مخاطب بهاختصار با رویکرد دو متفکر نامبرده نسبت به یکی از مهمترین مسائل تاریخ بشر آشنا میشود: جنگ؛ پدیدهای هولناک که از زمان انسانهای نخستین گریبانگیر ما بوده و متأسفانه سیری صعودی داشته است. امکانات و تجهیزات جنگی به مرور پیشرفتهتر شدهاند و خرابیهای بیشتری به وجود آوردهاند. این دو اندیشمند کوشیدهاند علت وقوع فاجعهای اینچنین و راههای جلوگیری از آن را بیابند. اینشتین که تا حدی خودش را در ساخت سلاحهای مرگبار اتمی مقصر میدانست، با پیچیدن زمزمههای جنگ طرف صلح را برمیگزیند و حتی زمانی که تعدادی از همکارانش نامهی حمایت از جنگ آلمان را امضا میکنند، او از این کار امتناع میورزد و در پی همین صلحجویی است که نامهای به روانشناس اتریشی و بنیانگذار دانش روانکاوی میفرستد تا علت این پدیدهی مرگبار را از زاویهای متفاوت بررسی کند؛ شاید که تغییر زاویهی دید نقطهی پایانی بر ماجرای میدانهای خونین جنگ بگذارد.
اینشتن به ایجاد نهادی فرادولتی معتقد بود؛ نهادی که نه تنها از منظر نظارتی بلکه از لحاظ اجرایی و عملی بتواند در مواقع حساس به مسئله ورود کند و جلوی فاجعه را بگیرد. لازمهی کارآمد بودنِ چنین نهادی داشتن قدرت و حق دخالت است، به این معنا که تمامی دولتها باید از پارهای حقوق خود برای حفظ صلح بینالملل عقبنشینی کنند؛ اما کدام دولت چنین کاری میکند؟ شاید طرح چنین دیدگاهی از آغاز بیهوده باشد. زمانی که یک کشور به قدرت موجود رضایت نمیدهد و قصد تجاوز به حقوق دیگران را دارد، امید چشمپوشی از قدرت توقعی بیجاست؛ زمانی که پای افزونطلبی و تجاوز در میان است، دیگر جایی برای ازخودگذشتگی و قناعت باقی نمیماند.
یکی از پرسشهای مهم اینشتین از فروید این است که «آیا هدایت رشد روان انسان در جهتی که توان مقابله با جنون نفرت و نابودی را داشته باشد، امکانپذیر است؟»[1] فروید در پاسخ، ابتدا به جایگزینی واژهی «زور» به جای «قدرت» اشاره میکند. به گمان او حقوقی که ما انسانها بر خود مسلّم میدانیم، با توسل به زور به وجود آمدهاند. هرگاه دولتهای مقتدر اموری را در تضاد با منافعشان حس کردهاند، با اعمال زور به آن خاتمه دادهاند. فروید حیاتِ زور را به زمانی برمیگرداند که انسانها به صورت گروهی میزیستند و قوای جسمانی آنها ابزار تثبیتکنندهی قدرتشان بود. هر اجتماعِ انسانی افرادی قدرتمند _ از منظر فکری یا فیزیکی_ دارد و همین سببِ نابرابریِ نسبیِ قدرت در سطح آن جامعه است.
او معتقد است دو جریانِ «نادیده گرفتن قانون از جانب قدرتمندان» و «تلاش محرومان برای ایجاد برابری قانونی» باید متوقف شوند و راه دستیابی به چنین تحولی را دو راه کاملاً متفاوت از هم معرفی میکند: شیوهی انقلابی و طریقهی مسالمتآمیز. راه مسالمتآمیز اغلب پاسخگو و راهگشا نیست و مردم سرانجام به نقطهای میرسند که پیروزی را در انقلاب و مبارزه میبینند. «در این حالت، حقوق بهتدریج خود را با مناسبات قدرت جدید تطبیق میدهد؛ یا آنکه طبقهی حاکم _آنچنان که اغلب اتفاق میافتد_ تن به این دگرگونی نمیدهد و در صورت پافشاری طرفین، شورش و طغیان و جنگ داخلی [انقلاب] درمیگیرد و همراه با آن برای مدتی قوانین ملغی و زورآزمایی تازهای آغاز میشود که با جایگزینی نظم حقوقی جدیدی پایان میگیرد.»[2]
از نظر فروید جنگ میتواند صلحآور هم باشد و اغلب چنین میشود؛ برای مثال بعد از جنگ جهانی اول بین طرفین درگیر صلح برقرار شد، اما به دلیل فقدان قدرتی برتر از سایرین که توانایی کنترل دولتها را داشته باشد، این صلح دوام چندانی نداشت. او برای پیشگیری قطعی از وقوع جنگ دو پیشنهاد ارائه میکند: نخست طرحی است مشابه ایدهی اینشتین در باب تشکیل مجمعی بینالمللی و اعطای قدرت و اختیارات کافی به آن. اگرچه در سال 1932 جامعهی ملل برپا بود، هنوز کشورهای قدرتمندی مانند شوروی، آمریکا و مصر به عضویتش درنیامده بودند و «این سازمان به هنگام وقوع جنگ جهانی دوم که درواقع با تجاوز آلمان به لهستان در سال 1939 میلادی آغاز شد، نتوانست هیچ گونه عکسالعملی از خود نشان بدهد و عملاً تماشاگر یکی از فجیعترین حوادث تاریخ بشر شد.»[3] در ادامه به شرح عوامل اتحاد جامعه میپردازد و اعتقاد دارد که جامعه با اعمال زور و ایجاد پیوندی احساسی بین اعضای جامعه متحد میشود و نمونههایی هم ذکر میکند. درحقیقت فروید جایگزینی قدرتِ ایدهها را به جای قدرتِ واقعی مطرح میکند.
او در آخرین بخش نامهاش از روان انسان سخن میگوید. غرایز انسانی یا خواهان زندگی و وحدتاند یا خواهان نابودی؛ بنابراین پای دو غریزهی «عشق» و «تخریب» و پیوند ناگسستنیشان در میان است. «به ندرت میتوان رفتاری را یافت که تنها از یک غریزه متأثر شده باشد؛ زیرا هر رفتاری به خودی خود و به گونهای خودانگیخته، آمیزهای از غریزهی عشق و تخریب باید باشد. قاعدتاً انگیزههای بسیاری باید همزمان با هم تلاقی کنند تا رفتار انسانها امکانپذیر گردد.»[4]
طبق بررسیهای فروید تخریب اگر بیرونی باشد (مثلاً جنگ) تخریبهای درونی (احساسات و درگیریهای روانی انسان) را متعادل میسازد. پس محو غریزهی تخریب و به تبع آن جلوگیری از جنگ تصوری واهی است؛ اما تا حدی با تکامل فرهنگی میتوان گرایش به جنگ را کاهش داد.
اوضاع جهان در سال 1932
جهان در 1932 با همزمانی سه «ایسم» در نقاط مختلف مواجه بود؛ فاشیسم، نازیسم و کمونیسم. موسولینی در همین سال اصول اساسی فاشیم را مطرح کرد: مخالفت با لیبرالیسم، تکحزبی بودن، تقدسِ پیشوا، مخالفت با دموکراسی، تمامیتخواهی و بیاعتقادی به مفید بودن صلح. «فاشیسم با همهی تجربههای فردی دارای طبیعت مادی _ مانند آنچه در سده هجدهم رواج داشت_ مخالفت میکند. فاشیسم مخالف استقلال فردی و طرفدار دولت است و برای فرد تا آنجا ارزش قائل است که با دولت یعنی وجدان و ارادهی عمومی انسان در وجود تاریخی وی منطبق شود. اصول آزادی دولت را در مقابل مصالح فرد انکار میکند. اما فاشیسم، دولت را بهعنوان یک واقعیت حقیقی مبنا قرار میدهد.»[5] در آلمان نازیسم با شعار «یک ملت، یک حکومت، یک پیشوا» در حال قدرت گرفتن بود و هیتلر پایههای این حزب را بر تبعیض نژادی (تنفر از یهودیان) و اصالت بخشیدن به آلمانیها بنا کرد. این حزب به دلایل بسیاری در کشورهای دیگر هم طرفدار پیدا کرد و همین نظام توتالیتر جرقهی جنگ جهانی دوم را زد و بار دیگر جهان را به فلاکت و تباهی کشاند.
موازی با قدرت گرفتن نازیسم در آلمان و فاشیسم در ایتالیا، استالین در روسیهی شوروی مشغول پاکسازی بزرگی بود و در همین سالها میلیونها نفر طی اشتراکیسازی اراضی از گرسنگی تلف شدند. اسم این قحطی ساختگی هولودومور است که کمتر از هولوکاست شناخته شده است، اما «گفته میشود که استالین این قحطی را برای از بین بردن جمعیت دهقان اوکراین ایجاد کرد تا بدین ترتیب جلوی جنبش میهنپرستی اوکراین را بگیرد و آن را سرکوب کند. بسیاری از تاریخنگاران هولودومور را بهعنوان یکی از بزرگترین نسلکشیهای تاریخ و بزرگترین کشتار در طول زمان صلح بهشمار آوردهاند.»[6] بنابراین این نامهنگاری در شرایطی صورت گرفته است که جهان بعد از جنگ جهانی اول درگیر رکود اقتصادی، قحطی و قدرتنمایی ایسمها است.
جملاتی از کتاب چرا جنگ؟
«مایلم اندکی دیگر به تشریح غریزهی تخریب بپردازم؛ غریزهای که محبوبیتش به هیچ وجه به پای اهمیت آن نمیرسد. ما در پژوهشهایمان با تأمل و تعمق بسیار به این نتیجه رسیدهایم که این غریزه در درون هر موجود زندهای فعال است و میکوشد که موجود زنده را بهتدریج ویران و متلاشی کند و حیات را به حالت عنصری بیجان برگرداند. این غریزه بهراستی سزاوار است که غریزهی مرگ نامیده شود؛ درحالی که غریزهی عشق و غریزههای شهوانی، معرف کوششهای زندگیاند.»[7]
«تا کی باید به انتظار نشست تا دیگران نیز صلحطلب شوند؟ نمیدانم؛ اما شاید امید واهی و خیالبافی نباشد اگر به تأثیر دو عامل که در آیندهای نه چندان دور به جنگ و جنگطلبی خاتمه خواهند داد، امید ببندیم: یکی، نگرش فرهنگی و دیگری، ترس موجه از تأثیرات و پیامدهای جنگ آتی.»[8]
منابع: اینشتین، آلبرت و زیگموند فروید. 1383، چرا جنگ؟ تهران: کتاب روشن
[1]- اینشتین و فروید، 1383: 10
[2]- همان، 20
[3]- همان، پیشگفتار مترجم
[4]- همان، 28
[5]- ویکیپدیا
[6]- همان
[7]- اینشتین و فروید، 1383: 30
[8]- همان، 39