ورود به آوانگارد

هجرت، محکومیت و تبعید، برای سرگردانان در وطن

نگاهی به داستان «در سرزمین محکومان» اثر فرانتس کافکا

فراز طهماسبی
دوشنبه ۵ آذر ۱۴۰۳

«من اینک به ضد تو هستم و در میان تو به نظر امت‌ها داوری خواهم نمود. و با تو به سبب جمیع رجاساتت کاری خواهم کرد که پیش از این نکرده باشم و مثل آنها هم دیگر نخواهم کرد. بنابراین پدران در میان تو پسران را خواهند خورد و پسران پدارنشان را و بر تو داوری‌ها نموده، تمام بقیت را به‌سوی هر باد پراکنده خواهم ساخت».

عهد عتیق، حَزقیال 5 :9-11

تبعید و سرگردانی از عهد اساطیر، یکی از عظیم‌ترین عذاب‌های الهی و نیز کیفرهای حقوقی بوده است. در اودیسه، بزرگترین مصیبت نازل بر قهرمان، سرگردانی و راه نیافتن به خانه است و در تورات، سرگردانی و جدایی از خاک، کیفری است هم‌سنگ و برابرِ باریدن آتش از آسمان و جدا شدن سر از گردن آدمیان. با این حال هجرت در مقایسه با تبعید و سرگردانی، گویی وجهی از خودخواستگی دارد و اختیار در آن دخیل است. اما تبعید یکسره برپایۀ زور و اجبار است. لیکن باید دانست هجرت هم نتیجۀ برهم خوردن تعادل و مطبوعیتِ مبداء است و از این حیث، تماماً اختیاری نیست. ضمن اینکه کسی که هجرت می‌کند، کسی است که دورافتاده است و از این حیث سرنوشتی شبیه به سرگردانان و تبعیدیان دارد.

هجرت و جلای وطن زائیده‌ی دو وضعیت است؛ وضعیت جاری: فروپاشیده و نامطبوع، نمی‌توان آنجا ماند و انتظار تقدیری درخور داشت. وضعیت موعود: وضعیتی بهبود یافته که ناشی از طیفی از آگاهی تا رویاست. هرچه بیشتر به سوی رویایی ماجرا میل کند، خصلتی آرمان‌شهرباورانه می‌یابد. فضایی تجسمی که هرچه تعارض است خودبه‌خود حل می‌شود. اما این معادله به این سادگی حل نمی‌شود. مبداء هجرت پیوندی عمیق با مهاجر دارد و از این رو است که نفیِ بلد یا همان تبعید، مجازاتی تاریخی است که هنوز هم اعمال می‌شود. ارتباط به زادگاه وضعیتی نیست که صرفاً میهن‌پرستان به آن اعتقاد داشته باشند. تعلق خاطر به زمین و مکان، مدت‌ها و قرن‌ها پیش از پیدایش مفاهیمی همچون وطن، ملت و کشور بوده موضوعیت داشته است. پیوند قومی و عشیره‌‌ای تلاش می‌کند تا ردی بر زمین گذارد که مکان را هم وارد پیوندهای نهادی خود کند و دست از پا خطا کردن می‌تواند به این منجر شود که از چنین پیوندهایی محروم شوی. رابطه‌ی موازیِ دیگری در این مضمون، رابطه‌ی مذهب و مکان است. معابد و زیارتگاه‌ها، بار پیوند زمین و آسمان را بر دوش می‌کشند و به امت‌ها می‌گویند زمین شما برترین زمین‌‌هاست چرا که معابد و هیاکل بر آن بنا شده‌اند. شکر نعمتتان را به جا آورید. قوه‌ی قهر الهی که بیاید بلدتان هم نفی می‌‌شود. پس سرگردانی یکی از بزرگترین عذاب‌های الهی است. در کتاب حزقیالِ نبی در تورات، وعدۀ عذاب چنین است که آتش از آسمان خواهد بارید و تیغ گردن‌ها را خواهد درید و گروهی دیگر هم سرگردان خواهند شد. هر سه عذابی الیم را از سر گذرانده‌اند.

بخش قابل توجهی از پروژۀ فکری ادبی فرانتس کافکا را بازخوانی این عذاب‌های اساطیری در عصر مدرن تشکیل می‌دهد . مدرنیته ذهنیت‌ها را از تعلق خاطر و عرق تغییر داده است. با آنکه قدرت‌های سلطه‌جو راه بقایشان را در تبلیغ مداوم میهن‌پرستی می‌بینند، این مفاهیم که پیشتر پیوندی مستقیم با نحوه‌ی معیشت ساکنان داشتند، دیگر به نشانه‌ها و نمادها انتقال می‌یابند. اگر پیش‌تر قوم و عشیره مایۀ مباهات بود، حالا مرزهای سیاسی و دولت‌های بزرگ‌اند که القا می‌کنند مایۀ مباهات‌اند. اما بسیاری از مضامین افتخارآمیز گذشته در هم خلط شده‌اند و اوضاعی نابه‌سامان یافته‌اند. در این وضعیت است که یهودیِ اروپایی بودن و در زمین اقوام اسلاو و کشمکششان با ژرمن‌ها زندگی کردن آشی هم‌درجوش به بار می‌آورد. باید دانست که یکی از نویسنده‌هایی که از مهم‌ترین و درخشان‌ترینِ جان‌های تبار متفکران مدرن است، فرانتس کافکاست. زاده‌ی پراگ، یهودی‌تبار و اغلب آلمانی زبان. البته زبان چک را هم کمابیش خوب صحبت می‌کند. سرزمینی که در آن زاده شده مدت‌ها تحت سلطه‌ی هابسبورگ‌های اتریشی بوده است و در کشمکشی دائم میان طبقات آلمانی زبان و بوهمی. تازه در سال 1918 بود که این زمین چکسلواکی نامیده شد. در چنین وضعیت نسبتاً مضمحلی است که خطی که وطن را به ما نشان می‌دهد زیر چندین نگاره‌ی دیگر دفن و محو شده است. با اینکه کافکا لبریز از آموزه‌های مذهبی بود، مهاجرتش از پراگ به برلین را نمی‌توان هجرت از وطنی دل‌خواسته تعبیر کرد. علاقه به وطن که برای بسیاری بدیهی می‌نماید برای او حاصلی جز افزودن بر تناقضات درونی‌اش نداشت. هم اوست که درباره‌ی علاقه به مادرش می‌گوید:

«من همیشه مادر را چنان که باید و شاید دوست نداشته‌ام، فقط به خاطر اینکه زبان آلمانی مانع شده است. مادر یهودی، موتر [آلمانی] نیست، ما به زنی یهودی اسم مادری آلمانی می‌دهیم، ولی تناقضی را که با همه‌ی وزنش در این احساسات فرو می‌رود فراموش می‌کنیم». می‌توان این تعبیر را به وطن هم تعمیم داد؛ و به زعم بسیاری به لحن فاصله‌گذارانه و تاحدی غیراحساسی‌اش در روایتگری به زبان آلمانی نیز.

در یکی از داستان‌هایش به نام «در سرزمین محکومان»، کافکا سرزمینی را ترسیم کرده است که در آن همه بالفطره محکوم‌اند و سهمشان از زیستن در خاک زادگاه، همین است که تا همیشه محکوم باشند. داستان در دره‌ای نزدیک آن سرزمین می‌گذرد که دستگاه اجرای حکم و افسر مامور اجرای حکم در آن حضور دارند. دستگاه ظاهری مهیب دارد و شیوۀ کارش چنین است که با سوزن، جرم محکوم را به‌تدریج چنان بر بدن او حک می‌کند که پس از چندین ساعت به مرگ او بیانجامد. مسافری که آمده از این دره بازدید کند، باید این شیوۀ مجازات را بازرسی کند و اگر تاییدش نکند احتمالاً این شیوه منسوخ خواهد شد و افسر مامور اجرای حکم، تنها پیوندش با آن زمین را از دست خواهد داد.

در داستان «در سرزمین محکومان»، سرزمین مورد اشاره، پس‌زمینه‌ای است که پشت دره‌ی اجرای حکم حضور دارد. تنها در آخر داستان و چند سطر کوتاه است که چهره‌ای مختصر از شهر و سرزمین مورد اشاره را می‌بینیم. مامور مجازات، افسری است که اعتقادی وافر و تعلقی زیاده به دستگاه و نحوه‌ی دادرسی و اجرای حکمش دارد. در تیغ آفتاب تابستان یونفورمی چنان سنگین پوشیده که مسافر از دیدن آن حیرت می‌کند و آخر به سخن می‌آید که با این یونیفورم گرمتان نیست؟ جواب افسر غریب است. می‌گوید این یونیفورم برای من معنای وطن دارد. برای افسر بدون اینکه مهاجرت کند، هجرت از سرزمین محکومان اتفاق افتاده است. یونیفورم نمادی عینی از یک نهاد است. نهادی که  تصدی‌اش بعد از فرمانده‌ی بزرگ که دستگاه اعدام را ساخته، به این افسر رسیده است. در وضعیتی که در آن سرزمین همه محکوم‌اند، افسر به یونیفورمش هجرت کرده است که یکی از آنان نباشد و چنان در این یونیفورم مطمئن و آرام است، که نیازی به محاکمه و دادرسی محکومان هم نمی‌بیند. برای او اهالی آن سرزمین «دیگری» اند. هم از این رو است که او فرانسوی حرف می‌زند و محکومان از این فرانسوی حرف زدن افسر چیزی نمی‌فهمند.

دستگاه، گویی زبان را دستاویزی برای اجرای حکم قرار می‌دهد. متناسب با جرمی که محکوم مرتکب شده، فرمانی به سیاقِ ده‌فرمانِ موسی با سوزن چنان به تدریج بر بدن او حک می‌شود که بعد از شش ساعت به مرگ او بیانجامد. خطوط فرمان البته چنان در هم و رمزی‌اند که گویی فقط افسر آن‌ها را می‌فهمد و دیگران به آن در نظر اول نامحرم‌اند. خطی که بر زندگی و مرگ محکومِ کذایی هم حک شده از موطنی دیگر می‌آید. اما دستِ آخر افسر هم می‌تواند نفی بلد شود. از لباسش و از نهادش. جایی که مسافر بازدیدکننده که قرار است نظرش را درباره‌ی شیوه‌ی دادرسی در این سرزمین به فرمانده‌ی جدید بگوید، از تایید این شیوه سرباز می‌زند. هیچ انتظار دیگری نمی‌توان از تنها ساکن آن وطن داشت که الان نفی بلد هم نشده، بلکه بلدش نفی شده است. لباس را می‌کند و به زیر دستگاه می‌رود. این بزرگترین و مقدس‌ترین دفاع از وطن است. اما وطن دیگر وطن نیست و بر اثر نقص فنی، نمی‌تواند جمله‌ی «عادل باش» را به تنِ افسر حک کند و او را به سیخ می‌کشد و از کار می‌افتد.

بعد از پایان دادرسی، مسافر که قصد بازگشت به خانه دارد، سوار بر قایق می‌شود. سرباز و محکوم هم می‌خواهند با او فرار کنند. اما مسافر مانعشان می‌شود. گویی او هم خوش ندارد وطنش را با کس دیگری قسمت کند و با آنکه شیوۀ مجازات را ناعادلانه دانسته است، نفس محکوم بودن مردمان آن زمین را طبیعی و جایز می‌داند. آن‌ها را از قایقش دور می‌کند و فراری می‌دهد.

شاید یگانه راه باقی‌مانده در برابر عذابِ خدایان و محکوم بودن همان است که کافکا روزگاری برای پرومته متصور شده بود: همچون پرومته از درد کوبش منقارها دم‌به‌دم به صخره فشرده شدن و با صخره یگانه شدن.


پیشنهاد خواندن:

تمثیلات

نویسنده: فرانتس کافکا ناشر: ماهی قطع: شمیز,جیبی نوع جلد: شمیز قیمت: 80,000 تومان