سالِ خون، سالِ خشم، سالِ کشتار، سالِ غم، سالی که با سایهی بلندِ دار در یادها مانده؛ این است سالِ بلوا. کتاب سال بلوا نوشتهی عباس معروفی داستانِ ماست؛ داستان ایران و روزهای سیاه اِشغال و بیداد که در بستری از تاریخ معاصر و با الهام از اسطوره روایت میشود. اثری ارزشمند که از عشق، زیبایی، مرگ و رویای آزادی میگوید.
پرترهی زنی به سوی ویرانی
سال بلوا تصویرگر سنگسرِ سال 1320 و روزهای منتهی به اشغال خاک ایران در جنگ جهانی دوم است؛ داستان نوشافرین که از طریق مرور خاطرات، یادآوری و رویا بیست سال قبل و بعد از تاریخ مذکور را نیز شامل میشود. نوشافرین نیلوفری تنها فرزند سرهنگ نیلوفری و عالیه خانم پس از سالها مداواست که زندگی مرفه و آرامی در شیراز دارند. وعدهی وزارت جنگ از یک سو و آرزوی ملکه شدن نوشا از سوی دیگر، پدر را در اطاعت از فرمان شاه (مهاجرت به سنگسر برای کنترل عشایر منطقه) مصمم میکند تا نوشافرین با سرنوشت غریبش چهرهبهچهره شود.
نیلوفریها چهار سال در سنگسر میمانند، حکمِ موعودِ شاه هرگز نمیرسد، سرهنگ از فرط اندوه نابینا میشود و سرانجام با دردِ آرزوهای نافرجامش میمیرد. فصل عاشقی میآید و نوشای هفدهساله در رفتوآمد به باغاتِ درگزین مفتونِ حسینای کوزهگر میشود. «مادر گفت: "مالیخولیایی شدهای؟" عاشق شده بودم.»[1] و عشق آغاز بلواست...
بهارِ عاشقی ِنوشا پس از دیدارهایی کوتاه و مهرانگیز، بیرحمانه به زمستانی سرد بدل میشود و حضورِ غایبِ حسینا از یک سو و ورود دکتر معصوم از سوی دیگر، زندگی او را دستخوش تحولی تلخ و برگشتناپذیر میکند. همه چیز در آرامشی ظاهری به سوی ویرانی میرود. حسینا ناپدید میشود، پای معصوم به عمارت نیلوفریها باز میشود، از نوشا خواستگاری میکند و او تحت تأثیر شرایطی که مجموع آن را "تقدیر" مینامد _خامی و بیتجربگی، گم شدن حسینا، اصرارهای مادر و..._ به این ازدواج تن میدهد. تصمیمی که در سالهای زندگی با معصوم هر روز بیش از پیش خود را بابت آن سرزنش میکند. چند روز بعد از مراسم خواستگاری، نوشا برای تماشای نمایش شکستهبندی به میدان تعزیهی شهر میرود و ناگهان حسینا را آنجا در یک حجرهی سفالگری میبیند. عشق بار دیگر با تمام قدرت و جنونش میآید. نوشا از ازدواج با معصوم امتناع میکند، اما مادر نه به تغییر نظر او توجه میکند و نه به خواستگاری حسینا. سرانجام تنها چند دیدار پنهانی و پرشور و سپس شروع روزهای سیاه. و بهراستی «روزگار چه بازی بدی با ما داشت.»[2]
چهار سال بعد جنگ جهانی آغاز میشود و آتشش به خاکِ بیطرفِ ایران هم میرسد. متفقین به خاک ایران تعرض میکنند، نظامیان و یاغیها درگیر میشوند، نیروهای مردمی سرکوب میشوند و ناامنی و استبداد بر زندگی مردم سایه میافکند. در این میان معصوم که مردی ظاهراً موجه اما بهواقع رواننژند است و اخیراً دائمالخمر هم شده است، در میخانه از ماجرای عشق نوشا و حسینا مطلع میشود. در خانه مشاجرهای سخت شکل میگیرد و این بار درگیری بیش از ضربوشتمهای مسبوق است. معصوم با قنداقِ تفنگ موزرش ضربات مهلکی به سر نوشا وارد میکند که مقدمهی مرگ غریبانه و تدریجی او و آغاز سال بلواست. پایان اما مبهم است و افسانهگون. نوشا میمیرد، اما تمام نمیشود. عشق هم تمام نمیشود تا داستان دمبهدم در ضمیر مخاطب از نو متولد شود و از یاد نرود. «خواهش میکنم مرا از یاد نبر، من خیلی غریبم.»[3]
رمزگشایی از مقولهی زمان به مثابهی مؤلفهی رمان مدرن
فرهنگ مدرن نتیجهی تردید و تحول در الگوها، بنیانهای فکری_فلسفی و جهانبینی عصر کلاسیک و ادبیات مدرن محصول این فرهنگ است. رمان بهعنوان متن غالب دورهی مدرن و یکی از بهترین نمودهای آن به جای نمایشِ زیباییشناسانهی واقعیت، بازتاب واقعیت در ذهنِ مُدرک (ادراککننده)[4] را با تمام ظرفیتها و وجوه زیبا و نازیبایش اصیل میداند. رمان مدرن مؤلفههای متعددی دارد؛ از جمله ابهام، آشناییزدایی، عدم قطعیت، آمیختگی واقعیت و خیال، ذهنگرایی، زاویهی دید متغیر، امکان حضور و مشارکت مخاطب در متن، بهکارگیری سیال و تداعیمحورِ زمان و... . از میان این عناوین، آنچه بیش از همه در کتاب سال بلوا نقشآفرینی میکند و در آمیزهای با دیگر مؤلفهها نقش تعیینکنندهای در فهم داستان دارد، مسئلهی "زمان" است.
برخی افراد سال بلوا را رمان گنگ، پیچیده و سختخوانی میدانند که به خوانندهاش آدرس سرراست نمیدهد و با انقطاعهای زمانی پیدرپی او را سردرگم و برقراری ارتباط با اثر را دشوار میکند. گروهی از این توصیف فراتر میروند و در مقام قضاوت دربارهی این کتاب اعتبار اندکی _خصوصاً در قیاس با سمفونی مردگان_ برایش قائل میشوند. به نظر میرسد این دیدگاهها اغلب ناشی از ناآشنایی با مؤلفههای داستان مدرن و شیوهی سیال روایت است.[5]
تلاش برای در هم شکستنِ نظمِ کلیشهای و غایتمند داستانهای کلاسیک و سر باز زدن از صورتهای پیشفرض، از شاخصههای اصلی داستان مدرن است. ادبیات مدرن میخواهد با عینیت زندگی مواجه شود و کلام را هر چه بیشتر به "ذهن" نزدیک کند؛ تا آنجا که مرزی میان فرایند اندیشیدن و نوشتن باقی نماند. یکی از مهمترین تکنیکهای داستاننویسی که کارکردی همراستا با این هدف دارد، «جریان سیال ذهن» است. جریان سیال ذهن شیوهای است که قصه را از طریق تداعیهای آزاد _که حاصل هجوم انبوه افکار و خاطرات است_ به طرزی مغشوش و به دور از نظم زمانی در بستری از ابهام روایت میکند. خوانش متنی با این مشخصه مخاطب را از ناظری منفعل به عاملی فعال تبدیل میکند و امکانی نو برای مواجه و لذت از متن فراهم میآورد. اینجا مخاطب تنها خوانندهی نگاهِ مستقیم[6] و تکقطبی حاکم بر داستان نیست، بلکه با ورود به ساحت متن، به دست دادن معنایی از تکثر موجود در روایت، گشودن رمزوارههای آن و جستوجوی نظمی که در بینظمی و درهمتنیدگی موجود یافت میشود، در بازتولید داستان مشارکت میکند.
سال بلوا نیز به طرزی هنرمندانه اینچنین طراحی شده است. روایت یکراست با گرهافکنی آغاز میشود و خواننده را به درون داستان پرتاب میکند؛ آغازی از پایان که سرانجام به خود برمیگردد. داستان در هفت شب روایت میشود؛ هفت شبی که با ضربات متعدد موزر آغاز میشود و با مرگ و افسانه به پایان میرسد. معصوم نوشا را تا مرز مرگ میزند،[7] نوشا در هفت شبی که میان مرگ و زندگی است، داستانش را بازگو میکند و سرانجام میمیرد و افسانه میشود. شبهای فرد را او روایت میکند[8] که اغلب شامل مرور خاطرات و وقایع گذشته است و از آنجا که در وضعیت ناهوشیار بیان میشود، پریشانی و بینظمی بیشتری دارد. در عرضِ داستانِ نوشا، شبهای زوج را دانای کل روایت میکند که تصویرگر رخدادهای بیرون از عمارت نیلوفریهاست؛ جنگ، خون و مرگ. این بخشها که دربارهی وقایع اجتماعی و سیاسی وقت و کشاکشِ چندسویهی اقشار و قدرتهاست، به فراخور تغییر راوی و شرایط روایت نظم خطی دارد.
در مجموع تداعیهاست که سمتوسوی قصه را مشخص میکند. سال بلوا مانند فیلمی است با تدوینِ مُقطع که در درستترین لحظهی ممکن موقعیتها را بیمقدمه تغییر میدهد و مخاطب را تشنه نگه میدارد، با بهرهگیری از زمانپریشیهای پیشنگر و پسنگر "زمان" را به بازی میگیرد، از طریق برهمزدن، ساخت و شکستِ الگوها تعلیق ایجاد میکند و عناصر و آنات را چنان در یکدیگر ذوب میکند که عابدْ معبود میشود و عاشقْ معشوق.
«مادر گفت: "توی آینه خیال کردم داری گریه میکنی."
مگر نمیشود آدم سالها بعد را به یاد بیاورد و برای خودش گریه کند؟»[9]
اسطوره؛ امضای عباس معروفی
رد پای اسطوره را در اغلب داستانهای معروفی میتوان دنبال کرد و سال بلوا نیز از این قاعده مستثناء نیست. او قصههایش را از دل اسطوره بیرون میکشد و بازآفرینی تحسینبرانگیزی از ناخودآگاه جمعی ما خلق میکند. حسینا کوزهگر و سنگتراشِ غریبی است که از زرنگیس به جستوجوی برادرهایش، اسماعیل و سیاوشان، آمده است. حضور او چنان لغزنده و مبهم است که میتوان در وجودش تردید ورزید؛ چراکه هر لحظه در باد، غبار، خاک و در میان کلمات کتاب گم میشود. مردی گمشده، عاشق و سرانجام انقلابی. او شخصیتی رازآلود دارد؛ پیوسته محو در مه. حسینا را شاید بتوان نقطهی تلاقی واقعیت و اسطوره دانست؛ او که در مرزی میان بودن و نبودن، حقیقت و رویا و زندگی و مرگ ایستاده است. جوانی که مِهرِ مجسم است، جوهر عشق را میفهمد و منادی آزادی است.
او که برای یافتن گمشدهاش به سنگسر آمده است، خود در عشق گم میشود. میرود و میآید، عیان و نهان میشود، عشق میبازد و عشقش را میبازد. به سرنوشت تن میدهد و این سازش ویرانش میکند. میگدازد و دم نمیزند. میماند و از دور تماشا میکند. در ساحتی دیگر اما مبارزه میکند، سر باز میزند از هر چه اسارت و بیداد است. او درستی را میفهمد و نمیخواهد به نادرستی تن دهد. بر زمینی که روزهاست مرگ میزاید، صدای گامهای او که نعلبهنعل افسانه میتازد، نوای زندگی است. حسینا را اگر اثیری ندانیم _به عقیدهی نگارنده_ دربارهی او باید از چیزی حرف زد که "جاودانگی" مینامیم. عاقب نیز برخلاف نوشا که سرانجامی ظاهراً روشن دارد، پایانِ بیپایانِ حسینا در ابهامی شیرین و ابدی باقی میماند و داستان عشق میان آن دو به افسانهای بدل میشود که بیستودو سال بعد میرزا حسن (رئیس انجمن شهر) برای نوهاش، باسی، تعریف میکند.
در سایهی اسطوره تحلیلهای گوناگونی میتوان از این شخصیت ارائه دارد. آنچه بهرام مقدادی در این زمینه میگوید و از آن با نامِ " بلاگردان قوم دردمند" یاد میکند، درخور توجه است. او با تکیه بر این اصل که هر اسطوره در نظامی از اساطیر شکل میگیرد و در نتیجه به مدد همان نظام کشف میشود، حسینا را مانند سیاوش، مسیح، آدونیس و دیگر متناظرهایش میداند که متحمل زندگی پررنجی میشوند و با فدا کردن هستی خود، ابقاء و آسودگی قومِ مصیبزدهشان را تضمین میکنند. او در تشریح و تفسیر کارکرد اسطوره در داستان میگوید: «ما به این دلیل به خواندن ادبیات روی نمیآوریم که چارهای برای دردهای خودمان پیدا کنیم؛ ما ادبیات میخوانیم تا بدانیم تا چه اندازه دردهایمان جهانی و اسطورهای است.»[10]
از اسماعیل جز نامی در داستان نیست؛ اما سیاوشان میآید. زمانی که حسینا ناپیداست و معصوم برای کُشتن او از خانوادهی آقاجانی کمک میگیرد، سیاوشان وارد قصه میشود. پسرهای آقاجانی در تپههای اطراف سنگسر سیاوشان را یافته و به گمان اینکه حسیناست، قصد جانش را میکنند. او که گویی از دل افسانه پا به روزگار بلوا گذاشته است، چون ستارهای آتشگرفته میآید و میگذرد. زمان تاریخی داستان با مرگ نوشا در جهان تاریک اینسوی دیوارهای خانه و مصلوب شدن جسمِ نیمجانِ سیاوشان در خیابان خسروی به پایان میرسد.
«گفت: "برای سر من چقدر میگیرید؟"
"دو هزار تومان. اما اگر چیزی بالاش بگذاری، میتوانی بروی."
"پول ندارم."
"پس چی داری؟
"سنگ و خاک، این کویر مال من است."
"پس واسۀ چه زندهای؟"
"من که زنده نیستم."»[11]
روزگار مرگ، رویای زندگی
«دار سایهی درازی داشت، وحشتناک و عجیب.»[12] سال بلوا با این جمله آغاز میشود؛ تکاندهنده و معنادار. تصویری از استیلای مرگ و ناامنی بر اجتماعِ بحرانزده. بخش مهمی از کتاب به وقایع سیاسی و اجتماعی ایرانِ سال 1320 میپردازد. وضعیتی که در آن سه عاملِ سیاست، دین[13] و علم _که به ترتیب سروان خسروی، رزمآرا و معصوم نمایندگان آن هستند_ متفق شده و جامعه را در آستانهی سقوط قرار دادهاند. سروان خسروی بهعنوان گماشتهی حکومت مرکزی در شرایطی که اشغال خاک ایران حقوقِ حداقلیِ مردم را پایمال کرده است، هر صدای مخالفی را سرکوب میکند و با بر پا کردن چوبهی دار رعب و وحشتِ موجود را افزایش میدهد. رزمآرا دروغگوی رذلی است که مردم را فریب میدهد و ریاکارانه برای دین و ایمانشان نسخه میپیچد. دکتر معصومِ بهظاهر موجه هم درحقیقت روانرنجورِ خودکامهای است که تنها به منافع شخصیاش فکر میکند. او مرد سنتیِ تحصیلکردهای است که هرگز قفل زندان ذهنش را نشکسته؛ مردی که هیچ نشانهای از زندگی در چشمهایش نیست. او نوشا را بیرحمانه میکُشد، دربارهی شیوع جزام شایعهپراکنی میکند و عاقبت کارش به دارالمجانین امینآباد میکشد.
سایهی دار در حقیقت سایهی دیکتاتوری و استبداد است که تصویر موحش مرگ و ناآرامی را بر خاک ایران ترسیم میکند. چوبهی دار که با ادعای دروغینِ "برقراری نظم و امنیت" و "رفاه عمومی" ساخته شده است، خود به یکی از اصلیترین عوامل ناامنی تبدیل میشود و پس از برپایی آن، جامعه آشکارا به لحاظ مدنی، اقتصادی، فرهنگی و اخلاقی در سراشیبی انحطاط قرار میگیرد. این سقوط تا مرزهای فراواقعگرایی پیش میرود و نماهای سهمگینی از پدرکشی، پسرکشی، برادرکشی، زنکشی، تعرض، دزدی، قتل و غارت، مولودانِ عجیبالخلقه، فقر، درماندگی، بیاعتمادی و... را مقابل چشمان خواننده به تصویر میکشد. در پس خاموشی ظاهری شهر که صاحبان قدرت ترجیح میدهند شیادانه آن را "امنیت" بنامند، هیچ کس در امان نیست و هیچ باقی نمانده است جز مشتی خاکِ سترون.
با این همه اما «هیچ کجا هیچ زمان فریاد زندگی بیجواب نمانده است»[14]و رویای آزادی تنها فرزندی است که از "محال" نیز متولد خواهد شد. مبارزان خاموش نمیمانند و حقِ زندگی و آزادی را فریاد میزنند. افکار عمومی حسینا را سرچشمهی فعالیتهای آنان میداند و عاملانِ حکومتی میکوشند او را از میان بردارند؛ اما آنکه افسانه شد را نمیتوان به بند کشید.
زنان زیر سایهی استبداد
در اجتماعی طبقاتی که زیر سایهی استبداد نفس میکشد، فقدان برابری و عدالت بحرانی تردیدناپذیر است. عواملی چون قدرت، ثروت، جنسیت، قومیت، نژاد، مذهب و... فینفسه برتری ایجاد میکنند و طبقهی غالباً ستمگرِ فرادست و جمعیتِ غالباً ستمدیدهی فرودست را شکل میدهند. قواعدِ مطلقهی حاکم بر جامعه بالقوه مهیای بروز ابعاد و انواع گوناگون تبعیض هستند و اگر عامل جنسیت را مبنا قرار دهیم، نوک پیکان به سوی زنان است.
زن ایرانی و سرنوشت او یکی از مضامین اصلی سال بلوا است؛ دغدغهای که تقریباً در تمام زنان داستان به نوعی متجلی شده است. نوشافرین نیلوفری زنی زیبا، عاشق، تنها، دردمند، حسرت به دل و ناکام است با عمری کوتاه و سرنوشتی تلخ و تکاندهنده. عشقی نافرجام، ازدواجی ویرانگر و مرگی غریبانه؛ زندگی او را میتوان در همین کلمات خلاصه کرد. معصوم که مبتلا به اختلال بدگمانی و آزارگری است، نوشا را مورد آزار جسمی و روحی قرار میدهد و در خانه محبوس و از مادر شدن محروم میکند. او حتی میکوشد با تحمیل پوششِ موسوم به مردانه "زنانگی" نوشافرین را از او سلب کند و بیهویتی خود را به او سرایت دهد. زندگی نوشا را نباید تنها تصویری از زیستِ زنانه در یک جامعهی سنتزده و جنسیتمحور دانست. معروفی در خلقِ این شخصیت به زنِ تاریخی و نوعی نظر دارد و نوشا را تا مرزهای آن پیش میبرد. «من مکافات چه کسی را پس میدهم؟ چرا این همه آدم در ذهن من زندگی میکنند؟ مگر قرار است بار همهی زنها را من به دوش بکشم؟»[15]
عالیه که زندگی اعیانی و همسرش را از دست میدهد و عاقبت مرض ناامنی میگیرد، نازو که جسم و روحش قربانی طمع رقیه دلال میشود، مادر معصوم که تمام عمرش را در حصار خانه گذرانده است، افسر که برادرش به جرم علاقه به نوازدهای دورهگرد جانش را میگیرد، زنِ اسفندیار قشنگ که حتی اسمی ندارد و قربانی اختلال پارانوئید شوهرش میشود و... همگی جلوههای دیگری از آن "زنِ تاریخی" هستند که جز "تسلیمِ تقدیر شدن" راه دیگری پیشرو ندارد.
سال بلوا به شعر بلندی میماند آمیخته با بوی "خاک" که از عشق، مرگ و زندگی میگوید و عواطف و پرسشهای فراموششدهای را در ما بیدار میکند. «لبهاش بوی خاک میداد، موهاش بوی خاک میداد و تنش بوی خاک میداد. انگار خاک بود و در آن تاریکی احساس میکردم مردهام و خاک مطبوع همهی اندامم را پوشانده است. بی آنکه بتوانم یا بخواهم که تکان بخورم، تسلیم آن خاکی شدم که انگار از وجود خودم بود، بارها در آن مرده بودم، کوزهگری مرا ساخته بود و در من روح دمیده بود، با خاکی بارانخورده و دلچسب. من چقدر او را میشناختم؟ شاید هزار سال. و چرا برای داشتن او باید به زمین و زمان التماس میکردم؟»[16]
منابع:
شاملو، احمد، هوای تازه، تهران، انتشارات نگاه، 1372
معروفی، عباس، سال بلوا، تهران، نشر ققنوس، 1401
مقدادی، بهرام، سال بلوا (اسطورهی مصیبت قومی دردمند)، کلک نقد ادبی، ش 35 و 36، بهمن و اسفند 1371
[1]- معروفی، 1401: 18
[2]- همان، 17
[3]- همان، 341
[4]- منظور از مُدرک متن ادبی، مخاطب و خوانندهی آن است.
[5]- همچنین گروهی این کتاب را تلخ، تاریک و بدبینانه میدانند. این نگرش نیز ناشی از ناآگاهی از بنیانهای فکری هنر مدرن است. ادبیات مدرن اعتباری برای خوشبینیهای تصنعی و به دور از واقعیت عینی قائل نیست. زندگی اگر تلخ است، اگر متزلزل است و در آستانهی سقوط، باید همانگونه که هست به تصویر کشیده شود.
[6]- منظور از نگاه مستقیمِ داستان، وضعیتی است که روایت به شیوهای ساده، روشن، خودکارشده و سرراست نگاشته میشود و درنتیجه خواننده نه حضور و سهمی در اثر دارد و نه فرصتی برای مواجه با ابهام و رمزگشایی آن. ادبیات ذاتی ابهامگونه دارد و انسان همواره از گشودن ابهامها لذت میبرد و توجه به این ضرورتهاست که داستان مدرن را اعتبار میبخشد.
[7]- این واقعه طبق نظمِ زمانمندِ وقایع، در اواخر داستان اتفاق میافتد؛ اما در ترتیب روایی از همان صفحهی نخست به تصویر کشیده میشود.
[8]- در حقیقت آنچه در شبهای فرد میخوانیم، در ذهن نوشا اتفاق میافتد؛ ما خوانندهی واگویهها درونی و ذهنی اوییم.
[9]- معروفی، 1401: 189
[10]- مقدادی، 1371: 1
[11]- معروفی، 1401: 312
[12] همان، 9
[13]- به بیان دقیقتر باید رزمآرا را نمایندهی خرافهپرستی دانست.
[14]- شاملو، 1372: 201
[15]- معروفی، 1401: 21
[16]- همان، 198