بعد از اینکه مادر وودرو او را ترک میکند، او برای زندگی نزد مادربزرگ و پدربزرگش میرود. در خانه جدید دخترخالهی وودرو دوست جدیدی محسوب میشود. دخترخالهی وودرو یعنی جیپسی هم پدرش را از دست داده است و این شباهتها باعث نزدیکی هردو نوجوان به هم میشود. اما رازی وجود دارد که فقط وودرو از آن با خبر است. آرام آرام متوجه میشویم که جیپسی هم رازهایی را در مورد پدرش میداند و از همینجاست که داستان رنگ و بوی جدیدی میگیرد.
پدر جیپسی در یک حادثه آتش سوزی دچار سوختگی شده و به خاطر زشت شدن چهره اش پس از این ماجرا خودکشی کرده است. اما مادر وودرو چرا آنها را ترک کرده است؟ این سوالی است که در انتهای داستان به پاسخ آن میرسیم.
این کتاب یک داستان روان از مردم یک شهر کوچک است که اتفاقات روزمره را پشت سر میگذارند. داستانی است درباره کمک به همنوع و از همه مهمتر به مفهوم زشتی و زیبایی ظاهری که دغدغه بسیاری از کودکان و نوجوانان است، میپردازد. این کتاب در سال 1997 برندهی مدال افتخار نیوبری شده است.
بخشی از کتاب پسرخاله وودرو
همه از خنده رودهبر شدیم و یکی بعد از دیگری شروع کردیم به جوک گفتن. وودرو از من خواست جوک کرهی چشم را بگویم، اما همه قبلا آن را شنیده بودند. بنابر این، از او خواستم جوک چادر دونفره را بگوید. او هم گفت و همه خوششان آمد. وسط آن همه جار و جنجال و مسخره بازی به باز نگاه کردم و دیدم او اصلا نمیخندد. ای وای! حتما کسی بدجور انگشت روی نقطهی حساسش گذاشته بود، چون طوری به وودرو نگاه میکرد که انگار میخواست له و لوردهاش کند. او یک دفعه نعره زد: « آهی وودرو، مامانت هم چپول بود؟»