ورود به آوانگارد

هوا نفس نداشت و سنگین و نمناک با باد تکان می‌خورد

بخشی از کتاب «هرس» اثر نسیم مرعشی

نویسنده مهمان
دوشنبه ۵ آذر ۱۴۰۳

آسمان هنوز سیاه بود که رسول از خواب پرید. به‌خاطر هوای دم‌کرده بود یا دلواپسی؛ یا صداهایی که از نیمه‌شب مدام می‌شنید و نفهمیده بود از وهم بی‌خوابی است یا واقعا آن‌ها را شنیده. دلش را نداشت بلند شود و از پنجره بیرون را نگاه کند. بی‌خوابی دلواپسی و وهم را زیاد می‌کرد و دلواپسی و وهم خواب را ناممک. دَمِ چه وقت بود وسط بهار؟ رسول فکر کرد دَم را هم خیال می‌کند. فکر فرداست که روی سینه‌اش سنگین است. نگاه کرد به مهزیار که مویش خیس بود و بر پیشانی‌اش عرق نشسته بود. ملافه را از روی تن لُختش پس زد و غلتید کنارش. تا چشم برهم گذاشت صدایی رد شد و رفت؛ شبیه خش‌خش جارو.

رسول گوش داد به روستا. لای صدای جیرجیرک و جارو چیزی داشت اتفاق می‌افتد. صدای بازوبسته شدن در، صدای راه رفتن روی خاک، هن‌و‌هن نفس‌هایی که سخت می‌رفت و می‌آمد. رسول تمام این صداها را می‌شنید و نمی‌فهمید خیال است یا نیست. از پنجره بیرون را نگاه کرد. ماه درآمده بود و انگشتی، انگشت‌های کثیفی، رویش لک انداخته بود. روستا سیاه بود. سیاه و ساکن. انگار همه چیز داشت زیر زمین اتفاق می‌افتاد. در تونل‌هایی تودرتو که به دنیای جن‌و‌پری، به دنیای مُرده‌ها راه داشت.

هوا نفس نداشت و سنگین و نمناک با باد تکان می‌خورد. گویی کسی هم هوا را نگه داشته بود و هم ثانیه‌شمار جهان را. تا صبح که سرنوشتِ همه‌ی سال‌های پس از اینش معلوم می‌شد، هزار هزار سالِ تمام‌نشدنی مانده بود که نمی‌گذشت. شاید فردا، همین موقع، دیگر تنها نخوابیده باشد. فکر کرد به مهزیار بگوید چه کند وقتی نوال را دید. عقب بایستد و منتظر بماند؟ بیاید جلو، سلام کند و صورتش را ببوسد؟ برایش شعر بخواند؟ رسول به پشت دراز کشید و چشمانش را بست و دستانش را به هوای کمی هوای بیشتر که به سینه‌اش برسد از دو طرف باز کرد و به روزهای بعد که با نوال می‌گذشت فکر کرد و نفهمید چه‌قدر از شب گذشت که از صدای مهیب به‌هم خوردن در یا پنجره یا چیزی دیگر از خواب پرید. گوش داد. دیگر صدای جیرجیرک هم نمی‌آمد. سکوت کَرکننده بود. قلبش می‌کوبید. نگاه کرد به پنجره. رنگ آسمان پریده بود. مهزیار هیچ تکان نخورده بود. فکر می‌کرد لابد صدا را هم توی خواب شنیده. رسول خیسِ عرق بود. پیرهنش را درآورد، چشمانش را بست و وقتی که باز کرد هوا روشن بود.

باد خنکی از تنش گذشت. لرزید. بلند شد و پیرهنش را پوشید و ملافه‌ی مهزیار را کشید بالاتر. دَم رفته بود و نفس به هوا برگشته بود. نسیمی که از پنجره می‌آمد تو تره‌تازه‌اش می‌کرد و می‌گذشت. یاد صداهای دیشب افتاد. بلند شد و به بیرون نگاه کرد. آسمانِ صبح شفاف بود و چند تکه ابر سفید‌ آبیِ آسمان را پُررنگ می‌نمایاند. صدای پرنده‌ها می‌آمد. رسول لباسش را عوض کرد. دشداشه‌ی نویی که زن‌ها برایش گذاشته بودند چه اندازه‌اش بود. چفیه را بست به سرش. دست کشید به صورتش. کاش می‌توانست ریشش را بتراشد. با ته‌ریش پیرتر بود و نوال هیچ وقت او را به این اندازه پیر ندیده بود. فکر نوال اضطرابی بی‌هوا با خود آورد. دردی از سینه‌اش گذشت و شانه‌هایش را سست کرد. باید خودش را می‌شست. رفت ست تانکر. نگاهی به روستا انداخت و حس کرد چیزی درست نیست. جلوتر رفت و باز نگاه کرد. روستا خالی بود. تمیز و خالی. خاک صاف و جارو خورده بود و رد حتا یک پا نبود که رویش نقش انداخته باشد. هیچ صدایی نبود. نه گاومیش‌های تکه‌پاره‌ی دیروزی، نه آدم. صدای نوحه هم دیگر نمی‌آمد.

هرس

نویسنده: نسیم مرعشی ناشر: چشمه قطع: شمیز,رقعی نوع جلد: شمیز قیمت: 140,000 تومان

نسیم مرعشی، هرس، چاپ بیست و هشتم ، نشر چشمه