محمود اعتمادزاده با نام ادبی م.ا. بهآذین یکی از برجستهترین چهرههای تاریخ ادبیات ایران در دههی سی و چهل شمسی بود. او در عرصههای گوناگونی چون نقد، داستاننویسی، روزنامهنگاری، ترجمه و... فعالیت داشت و بر ادبیات و فرهنگ معاصر ایران تأثیر گذاشت.
گاهی دست سرنوشت انسانها را در موقعیتی قرار میدهد که مجبور میشوند از آرزوهایشان دست بکشند، اولویتهایشان را تغییر دهند و اهداف جدیدی برای خود تعریف کنند. پذیرش بازی سرنوشت برای بسیاری از مردم تحملناپذیر است. جبر زندگی آنها را به سمتوسویی میکشاند که تصور میکنند سختیها بیپایان و خوشیها دستنیافتنیاند. برخی اما به سختیها به چشم فرصت مینگرند و از آنها سکوی پرشی میسازند. محمود اعتمادزاده یکی از افرادی است که زندگی پرفرازونشیبی داشته است. شاید او خودش هم باور نمیکرد روزی به سراغ کار ترجمه برود و آیندگان از او بهعنوان یکی از بهترین مترجمان تاریخ ادبیات ایران یاد کنند.
محمود اعتمادزاده کیست؟
محمود اعتمادزاده (م.ا. بهآذین) در 23 دی 1293 در شهر رشت متولد شد. بعد از پایان مقطع دبستان، او با خانوادهی خود برای زندگی به مشهد رفتند و او سه سال اول دورهی متوسطه را در این شهر گذراند و سپس برای خواندن دورهی دوم دبیرستان به تهران آمد. او در شهریور 1311 به همراه گروهی از دانشجویان با بورسیهی دولتی برای ادامهی تحصیل به فرانسه رفت و ضمن تحصیل در رشتهی مهندسی، در زمینههای گوناگونی مانند ادبیات، فلسفه، تاریخ و... نیز بسیار آموخت. این سفر طولانی باعث شد اعتمادزاده به زبان فرانسه تسلط کامل یابد و با فرهنگ سایر ملل آشنایی پیدا کند.
او در سال 1317 به ایران برگشت و با درجهی ستوان دومی در نیروی دریایی، برای خدمت سربازی به خرمشهر رفت. در سال 1320 اعتمادزاده _که حالا سروان شده بود_ به انزلی منتقل شد و در تعمیرگاه نیروی دریایی شروع به کار کرد. بعد از دو ماه، پای ایران به جنگ جهانی دوم کشیده شد و نیروهای متفقین به ایران حمله کردند. بندر انزلی یکی از شهرهایی بود که بارها بمباران شد و اعتمادزاده در یکی از این حملات آسیب جدی دید و پزشکان بهناچار دست چپ او را از ناحیهی بازو قطع کردند. برای جلوگیری از اینکه بهآذین به دست ارتش سرخ اسیر شود، او را مخفیانه به تهران رساندند. در همین دوران بود که او برای روزنامههای مختلف مطلب مینوشت و بهعلت ممنوعالقلمی کارکنان ارتش، نوشتههای خود را با نام مستعار م.ا. بهآذین منتشر میکرد. اعتمادزاده واژهی بهآذین را با الگوبرداری از واژهی «بهدین» زرتشتان برگزید و سالها در جوامع ادبی با این نام شناخته شد. او تا سال 1323 در ارتش و ادارات نظامی خدمت کرد و بعد از درخواستهای مکرر برای استعفا درنهایت توانست به وزارت آموزش و پرورش رفته و بهعنوان دبیر ریاضی و فیزیک مشغول به تدریس شود.
به.آذین تجربهی کار در کتابخانهی ملی و معاونت فرهنگی شهر گیلان را نیز دارد. محمود اعتمادزاده تفکرات چپ و مارکسیستی داشت و عضو حزب توده بود. او بعد از کودتای 28 مرداد 1332 بارها به زندان افتاد، اما هرگز دست از فعالیتهای سیاسی و اجتماعی خود نکشید و آرمانهای عدالتخواهانه و آزادیطلبانهاش را فراموش نکرد. او از جمله افرادی است که پس از انقلاب اسلامی نیز زندان را تجربه کرده است. بهآذین سرانجام در 10 خرداد سال 1385 در تهران درگذشت و به سوی جاودانهها رهسپار شد.
کانون نویسندگان ایران
محمود اعتمادزاده یکی از بنیانگذران اصلی کانون نویسندگان ایران بود که با همکاری جلال آلاحمد توانست این نهاد فرهنگی را در سال 1347 تشکیل دهد. بهآذین که به آزادی قلم و بیان عقیدهای راسخ داشت، یادداشتی دربارهی شکلگیری کانون نوشته بود. این نوشته بعد از تأیید سایر اعضا به تصویب رسید و کانون نویسندگان ایران کار خود را بهصورت رسمی آغاز کرد. او سالها جزو هیأت دبیران کانون بود، اما درنهایت پس از سال 1357 با رأی اعضای جدید، دبیران انجمن نویسندگان به همراه 4 عضو دیگر از کانون اخراج شد.
فعالیتهای ادبی م.ا. بهآذین
محمود اعتمادزاده در مطبوعات فعالیتهای گستردهای داشت و سردبیر مجلهی صدف و هفتهنامههای کتاب هفته و پیام نوین بود. او اولین داستان کوتاه خود به نام علی گابی را در روزنامهی داریا منتشر کرد که نقطهی آغاز فعالیتهای ادبی او بود. پراکنده، به سوی مردم، مهرهی مار، شهر خدا، دختر رعیت، از آنسوی دیوار، از هر دری و... نمونههایی از آثار بهآذین است. او عاشق نوشتن بود، اما از آن درآمد چندانی نداشت؛ بنابراین تصمیم گرفت در کنار نوشتن داستان، برای تأمین مخارج زندگی به سراغ ترجمه برود. بهآذین که به زبان فرانسه تسلط کامل داشت، با ترجمهی آثار مختلفی مانند بابا گوریو، اتللو، هملت، شاه لیر، دن آرام، ژان کریستف، جان شیفته، فاوست و... تأثیری باورنکردنی بر صنعت ترجمهی ایران گذاشته است. نثر داستانهای او ساده و صمیمی است و مخاطب را به دنبال خود میکشاند. او در ترجمه نیز سعی دارد با وسواسی عجیب نزدیکترین معادل واژگانی را انتخاب نماید، از درازگویی پرهیز کند و با لحن مخصوص به خود ترجمهای شیرین در اختیار خوانندگان بگذارد.
تألیفات
دختر رعیت
کتاب دختر رعیت در سال 1331 منتشر شد و بهآذین با آن به شهرت رسید. او در دختر رعیت داستان زندگی احمدگل و فرزندانش را روایت میکند. احمدگل رعیت فقیری است که بر زمینهای اربابان کار میکند، همسر خود را از دست داده و دو دختر به نامهای خدیجه و صغری دارد. خدیجه کلفت خانهی ارباب حاج ابراهیم است. روزی از روزها برادر حاج ابراهیم تصمیم میگیرد صغری را نیز از پدر خود جدا کند و این آغاز اتفاقات تلخی است که برای دختر رعیت رخ میدهد.
«احمدگل با یک حرکت ناگهانی سرش را به زیر کرد. دو لبش از غصه جمع شد و بیاختیار لرزید. دو شیار عمودی، که از زیر گونههای استخوانی تا دو طرف چانهی باریکش سرازیر میشد، باز هم بیشتر گود گشت. حاجآقا احمد، با سر و روی برافروخته از کنار ارسی دور شد. او مرد اندکرنجی بود. همه این را میدانستند و مراعاتش را میکردند. برادرش که در گفتگو دخالتی نداشته بود، به هواداری او با احمدگل رو ترش کرد:"پسر، تو اینقدر نمکنشناس نبودی. حرف برادرم را، آن هم در حضور من، میخواهی زمین بزنی؟ هرچه حاجآقا بفرماید صلاح تو است. صلاح دخترت هست.گفتگو هم ندارد. برو!" بله گفتگو نداشت. این ارباب بود که فرمایش میکرد و او میبایست اطاعت بکند. احمدگل با دل و دیدهی تاریک، سرافکنده، با قدمهای سست و لرزان، رفت و کمترین نگاهی به خدیجه و صغری نکرد. آنها دیگر از او نبودند.»[1]
محمود اعتمادزاده در این رمان اجتماعی، از تاریخ و سیاست بهصورت توأمان بهره میبرد و به نهضت جنگل، فقر مردم، اختلاف طبقاتی شدید در شمال ایران، برخورد اربابان با روستازادگان و... میپردازد و با استفاده از تجربیاتی که سالها زندگی در رشت به او آموخته، داستانی اثرگذار خلق مینماید. بهآذین در دختر رعیت از گویش گیلکی و کلمات محلی نیز استفاده کرده است که این مسئله بر لذت خواندن کتاب میافزاید.
ترجمهها
کتاب بابا گوریو
بابا گوریو نوشتهی انوره دو بالزاک برای نخستین بار در سال 1835 منتشر شد. این رمان که در سبک رئالیسم اجتماعی نوشته شده، در گروه کتابهای کمدی انسانی بالزاک قرار میگیرد و نویسنده خیلی خوب توانسته مهر و عاطفهی پدری را در آن برای مخاطبان به تصویر بکشد. قصههای متعددی در کتاب روایت میشود، اما تمرکز اصلی بالزاک بر داستان زندگی مردی به نام گوریو است. او سالها رشتهفروشی کرده و موفق شده مبلغ بسیاری پسانداز کند. او دو دختر دارد که عاشقانه به آنها مهر میورزد. بابا گوریو از تمام ثروت خود برای خوشبختی و شادی دخترانش دست کشیده و حالا با بیمهری و بدذاتی آنان مواجه شده است. او با سرمایهای ناچیز، در پانسیون خانم ووکر در پاریس زندگی محقری برای خود دستوپا کرده و با قلبی که هنوز از عشق فرزندانش میتپد، روزهای خود را در فقر و تنگدستی سپری میکند.
«درحالیکه روی قلب خود میکوفت، اضافه کرد: همه چیز اینجاست. زندگی من در وجود دوتا دختر من است. اگر خوشبخت باشند و لباس خوب بپوشند و روی قالی راه بروند، در اینصورت چه اهمیتی دارد که لباس من از چه نوع ماهوت است و محلی که در آن میخوابم چهجور است. اگر آنها گرمشان باشد، من هیچ سردم نیست. اگر آنها خندان باشند، هرگز کسل نیستم. من اگر غصهای داشته باشم غصهی آنها است. وقتیکه شما پدر شدید، وقتیکه شنیدید بچههایتان چهچه میزنند و به خود گفتید:"این بچهها از من بهوجود آمدهاند!" آنوقت حس میکنید که این موجودهای کوچک به هر قطرهی خونتان تعلق دارند، چون که عصارهی خون شما هستند! آنوقت گمان میکنید که با پوست خود به آنها چسبیدهاید و گویی از حرکت آنها شما به حرکت میآیید. صدایشان همه جا به من جواب میدهد. یک نگاهشان اگر غمآلود باشد خونم را منجمد میکند. یک روز شما خواهید دانست که انسان از خوشبختی آنها بیشتر سعادتمند است تا از خوشبختی خودش. من نمیتوانم این را برای شما شرح بدهم. این یک عاطفهی درونی است که خوشی و راحتی را در سراسر وجود انسان پراکنده میکند.»[2]
بابا گوریو در همین پانسیون با دانشجویی به نام ژان راستینیاک روبهرو میشود. ژان از روستا به پاریس مهاجرت کرده تا یک زندگی رویایی اشرافی برای خود بسازد. مواجهی بابا گوریو با این جوان و دیدگاههای متفاوتشان دربارهی هستی داستان این کتاب را میسازد.
بالزاک در رمان خود مخاطب را به قرن نوزدهم میبرد و ارزشهای جامعه شهرنشین پاریس نظیر اهمیت مالاندوزی و کسب ثروت، جاهطلبی، خودنمایی و... را به نمایش میگذارد. او با توصیف دقیق و ارائهی جزئیات موجب میشود خوانندگان خود را در دل داستان تصور کنند. محمود اعتمادزاده این کتاب را در سال 1334 ترجمه کرده است.
کتاب ژان کریستف
ژان کریستف نوشتهی رومن رولان فرانسوی است. نگارش ژان کریستف بیست سال زمان برده و نویسنده آخرین کلمات داستان خود را در ژوئن 1912 نوشته است. این رمان که در ده جلد به نامهای سپیدهدم، بامداد، نوجوانی، طغیان و... نوشته شده، دربارهی کریستف کرافت، یک قهرمان و استاد تمام عیار موسیقی است. او در خانوادهای موسیقیدان در آلمان به دنیا آمد و با وجود تمام سختیها و مشکلات موفق شد به نوازدهای ماهر تبدیل شود و به دربار شاهزادگان راه یابد. او سبک مخصوص به خود را دارد و از اشتباهات سایر نوازندگان بزرگ بههیچوجه نمیگذرد و همواره حقیقت را بیان میکند. کریستف با نوشتن مقالات مختلف عقاید خود را نسبت به سلیقهی موسیقیایی مردم و ایرادات نوازندگان بیان میکند و به همین دلیل عدهی زیادی با او خصومت دارند.
«افراط در موسیقی! شما خودتان را میکشید و موسیقی را هم میکشید. در مورد شما، خود دانید، اما آنچه مربوط به موسیقی است، دست نگهدارید! من اجازه نمیدهم که شما زیبایی جهان را به لجن بکشید و آهنگهای مقدس را با چیزهای مفتضح در یک جوال بریزید؛ زیرا معمول شماست که پیشدرآمد پارسیفال را وسط یک فانتزی دربارهی "دختر هنگ" و یک کوارتتو ساکسوفون جا بزنید، یا دو طرف یک آداجیو بتهوون را با یک رقص سیاهپوست آمریکایی و یک کثافتکاری لئون کاوالو پر کنید. شما به خود میبالید که ملت بزرگ موسیقیشناسی هستید. مدعی هستید که موسیقی را دوست دارید. کدام موسیقی را دوست دارید، کدام موسیقی را میخواهید؟ موسیقی خوب یا بد را؟ شما که برای هر دوشان یکسان کف میزنید. آخر انتخابی بکنید. رک و راست بگویید. چه میخواهید؟ خودتان هم نمیدانید. نمیخواهید بدانید: از این میترسید که جانب یکی را بگیرید و دم لای تله بدهید... اف بر این احتیاط کاریتان! میگویید بالاتر از احزاب و اغراضید؟ اینجا بالاتر یعنی پائینتر...»[3]
این دشمنی تا جایی پیش میرود که بر ضد او پروندهای جنایی میسازند و ژان کریستف برای حفظ جان خود مجبور میشود آلمان را ترک کند و به فرانسه قدم بگذارد. او در فرانسه با شخصی به نام اولیویه ژانن آشنا و دوست میشود و بعد از مدتی آنها تصمیم میگیرند با یکدیگر خانهای اجاره کنند و همخانه شوند. دوستی میان ژان کریستف و اولیویه مسیر زندگی آنها را برای همیشه دگرگون میکند و داستان این کتاب را شکل میدهد. رولان در رمان خود ضمن بیان مفاهیمی نظیر آزادگی، اهمیت عشق در زندگی، توصیه به حقیقتطلبی و... به نقد شرایط اجتماعی و فرهنگی فرانسه نیز میپردازد. بهآذین رمان ژان کریستف را در سال 1336 ترجمه کرده است.
اگر نام محمود اعتمادزاده را بر جلد کتابی دیدید، در خواندن آن لحظهای تردید نکنید؛ زیرا تفاوتی ندارد به سراغ نوشتن داستان برود، متنی سیاسی_اجتماعی بنویسد و یا کتابی را ترجمه کند، در هرصورت نثر او دلنشین است و میتواند خوانندگان را بر جای خود میخکوب کند.
منابع:
اعتمادزاده، محمود، دختر رعیت، تهران، نیل، 1342
بالزاک، دو انوره، بابا گوریو، ترجمهی محمود اعتمادزاده، تهران، نشر دوستان، 1382
رولان، رومن، ژان کریستف، ترجمهی محمود اعتمادزاده، تهران، نشر بدیهه، 1374
[1]- اعتمادزاده، 1342: 34
[2]- بالزاک، 1382: 129- 130
[3]- رولان، 1374: 67_68