محمد قاضی با نام کامل محمد امامی قاضی از جمله مترجمانی است که حق بسیاری بر گردن تاریخ ادبیات ایران دارد و با پنجاه سال تلاش مداوم و بیش از دهها ترجمهی خواندنی به فرهنگ این سرزمین جانی دوباره بخشیده است. او با ترجمههای فاخر خود باعث آشنایی مردم ایران با بسیاری از نویسندگان خارجی و داستانهای مهم غربی شد و توانست لقب پدر ترجمهی نوین ایران را دریافت کند.
حتماً شما هم بارها هنگام خرید کتاب متوجه شدهاید که ترجمههای مختلفی از یک اثر وجود دارد و حس سردرگمی و تردید را موقع انتخاب ترجمهی بهتر تجربه کردهاید. گاهی پیدا کردن ترجمهای شیوا، روان و دقیق برای افراد به چالشی بزرگ تبدیل میشود. شما در این مواقع چه میکنید؟ بعضی افراد به حس درونی خود اعتماد میکنند و برخی دیگر از نظر سایرین بهره میبرند. یکی دیگر از راههایی که در انتخاب ترجمهی خوب به خوانندگان کمک میکند، توجه به سابقهی مترجم است. گاهی خوانندگان با دیدن اسم یک مترجم روی جلد کتاب، اطمینان حاصل میکنند که به انتخابی شایسته دست زدهاند؛ محمد قاضی نیز از جمله مترجمانی است که نامش ترجمهی خواندنی یک کتاب را تضمین میکند.
محمد قاضی که بود؟
محمد قاضی در 12 مرداد 1292 در مهاباد چشم به جهان گشود. میرزا عبدالخالق و آمنه خانم دو پسر و یک دختر خود را پیشتر از دست داده بودند و تولد محمد برای آنها هدیهای ارزشمند از جانب خداوند بود. محمد از کودکی به درس علاقه داشت. او در سال 1307 کلاس ششم خود را به پایان رساند و در همان دوران با همتی باورنکردنی از گیو مکریانی که جزء ادبای مشهور کرد در آذربایجان غربی بود، زبان فرانسه را آموخت. محمد در سال 1308 به همراه عموی خود که تازه از فرنگ برگشته بود برای اولین بار قدم به تهران گذاشت و به دارالفنون رفت. او بعد از گرفتن مدرک دیپلم در رشتهی ادبی، وارد دانشکدهی حقوق دانشگاه تهران شد و در رشتهی قضایی شروع به تحصیل کرد. قاضی بعد از پایان کارشناسی به سربازی رفت و سپس به استخدام دولت درآمد و برای سالها در ادارهی دخانیات و وزارتهای خارجه و دارایی خدمت کرد.
در همین دوران بود که محمد قاضی کمکم تصمیم گرفت به دنیای ترجمه قدم بگذارد. ترجمهی کلود ولگرد نوشتهی ویکتور هوگو در سال 1320 اولین گام او در این مسیر پرفرازونشیب بود. بعد از این کتاب او سالها مترجمی را رها کرد، اما عشق به ترجمه سبب شد دوباره قلم به دست بگیرد و این کار را جدیتر دنبال کند. او با ترجمهی کتاب جزیرهی پنگوئنها نوشتهی آناتول فرانس، باعث شناخته شدن این نویسنده در بین ایرانیان شد. سپید دندان، مادر، دن کیشوت، زوربای یونانی، مادام بوواری، نان و شراب، شازده کوچولو، قلعهی مالویل و... نمونههایی از دهها ترجمهی قاضی هستند.
«عاقبت مادر برای حفظ آبروی خود داستانی به هم بافت و بر اثر الهامی ناگهانی، دل به دریا زد و در جواب ایشان گفت: "شوهرم در یکی از شهرهای دوردست دوستی دارد که کاری با حقوق مکفی برای او دستوپا کرده است، بهطوری که ما دیگر مجبور نخواهیم بود همهاش در مزرعه کار کنیم. اگر او از آن محل و از آن کار خوشش نیامد، بهزودی بر خواهد گشت وگرنه باید صبر کرد تا اربابش به او مرخصی بدهد."»[1]
خاطرات یک مترجم، سرگذشت ترجمههای من و زارا، عشق چوپان نیز از تألیفات موفق او به حساب میآیند. این مترجم چیرهدست بعد از بازنشستگی از کارهای دولتی در سال 1355 در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان شروع به فعالیت نمود و ضمن ترجمهی آثاری مخصوص این گروه سنی، خاطرات خود را بهصورت مقالههایی کوتاه در مجلهی نوجوانان کانون به چاپ میرساند. سرانجام محمد قاضی در 24 دی 1376 چشم از جهان فروبست و در مهاباد به خاک سپرده شد.
فریاد بیصدا
محمد قاضی برای مدتها در سینهی خود احساس گرفتگی و کسالت میکرد و صدایش دائماً میگرفت. پزشکان این مشکل را به سیگار کشیدن و یا بیماری برونشیت ربط میدادند و داروهای مختلف تجویز میکردند، اما هیچ دارویی نمیتوانست صدای صاف و بدون خش قاضی را به او برگرداند. درنهایت یک پزشک متخصص در سال 1354 تشخیص داد که او به سرطان حنجره مبتلا شده است و باید هرچه سریعتر برای درمان به کشورهای آمریکایی یا اروپایی سفر کند. قاضی به ماربورگ آلمان رفت و در آنجا متوجه شد بیماری بسیار پیشرفت کرده است و تمام تارهای صوتی و مجرای تنفسش را گرفته و بعد از عمل و خارج کردن غدهی سرطانی دیگر هیچگاه قادر نخواهد بود مثل مردم عادی سخن بگوید. او تا مدتها برای ارتباط برقرار کردن با دیگران حرفهای خود را روی لوحی مخصوص مینوشت و بعدها با دستگاهی که بر روی گلوی خود قرار میداد توانست صحبت کند.
«در آن روزها که به تمرین حرف زدن با دستگاه مشغول بودم اغلب فکر میکردم که حالت یک عروسک کوکی را پیدا کردهام، از آن عروسکها که با باتری به حرف یا به حرکت درمیآیند و بچهها سر خود را به بازی با آنها گرم میکنند و بهراستی هم به عروسک کوکی بیشباهت نبودم، چون اگر باتری نمیداشتم یا باتری ضعیفشده را شارژ نمیکردم قادر به حرف زدن نبودم و مثل همان عروسک کوکی از کار میافتادم.»[2]
در این ایام او هرگز ناامید نشد و همواره به دوستان و آشنایان خود روحیه میداد. صدای بلند قاضی هیچگاه خاموش نشد و او تا آخرین روزهای زندگی خود دست از ترجمه کردن برنداشت. محمد قاضی به این سبب حنجرهی ترجمه لقب گرفته است.
نگاهی بر سبک ترجمههای محمد قاضی
قاضی از نسل طلایی مترجمان ایران است. او با ادبیات کلاسیک فارسی آشنایی کامل داشت و اشعار بسیاری در حافظه داشت. توجه به آثار بزرگان سبب شده بود سبک مخصوص به خود را در ترجمه داشته باشد و با تسلطی مثالزدنی، لغات و عبارات مناسب را انتخاب کند و نثری شیرین، فاخر و روان را دراختیار علاقهمندان قرار دهد. محمد قاضی زبان فرانسه را نیز خیلی خوب میشناخت و همین مسئله باعث میشد تا بتواند حال و هوای اصلی کتاب را کاملاً درک کند و با حفظ سبک اثر، همان شور و فضا را به فارسی برگرداند و ساختار دستوری و واژگانی را در دقیقترین شکل ممکن به کار برد. او همواره در ترجمه امانت را رعایت میکرد و به متن اصلی وفادار بود. محمد قاضی مترجمی متعهد و دغدغهمند نسبت به ارتقای فرهنگ جامعهی ایرانی بود و با ترجمههای متعدد و متنوع خود سعی داشت مخاطبانش را با جهان پیرامون آشتی دهد و آنان را با دیدگاههای مختلف دربارهی مسائل سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و... آشنا سازد. او با پیوستگی، تداوم و پشتکار توانست نامش در عرصهی ترجمهی فارسی ماندگار کند.
مروری بر ترجمههای محمد قاضی
کتاب زوربای یونانی
زوربای یونانی نوشتهی نیکوس کازانتزاکیس یونانی برای نخستین بار در سال 1946 منتشر شد. نویسنده در این کتاب داستان روشنفکری را روایت میکند که تصمیم گرفته برای مدتی از کتابهایش فاصله بگیرد و برای راهاندازی یک معدن زغالسنگ راهی سفری دور شود. او قبل از سفر با پیرمردی به نام آلکسیس زوربا آشنایی پیدا میکند. پیرمردی که برخلاف روشنفکر محافظهکار، بسیار شاد، اهل رقص و آواز، دمغنیمتشمر و غیرقابلپیشبینی است. دوستی عجیب روشنفکر و زوربا و نمایش تضادهای درونی و رفتاری آنها لذت بسیاری را هنگام خواندن این کتاب برای مخاطبانش به ارمغان میآورد. زوربای یونانی بارها ترجمه شده است، اما خواندن ترجمهی محمد قاضی به سبب استفاده از ضربالمثلهای ایرانی و بازآفرینی دقیق فضای اصلی داستان لطف دیگری دارد. قاضی برای این کتاب مقدمهای نیز نوشته است که در آن از تفکرات خیامی خود سخن میگوید. او خود را زوربای ایرانی مینامد و شباهتهای شخصیتی میان خودش و زوربای یونانی را بیان میکند.
«زوربا درعین سرزندگی و بیعاری در کارش جدی است و در موقع کار گویی جزئی از نقش کار میشود، چنانکه هیچ چیز بهجز کار نمیفهمد. این خصلت را من نیز به حد اعلی در خود میبینم. باورکنید که بسا وقتها، بههنگامی که در اداره یا در خانه سرگرم ترجمه یا مطالعه هستم کسانی به اتاقم درآمدهاند و من نفهمیدهام و حتی سلامشان را هم نشنیدهام و آنها ناگزیر شدهاند شانهام را تکان بدهند تا مرا متوجه حضور خود کنند. عجیب آنکه در بیست سال پیش که جوان بودم در منزلم بچههای خودم و بچههای همسایهام در اتاق من، یا در اتاق وصل به اتاق من با سروصدا و دادوبیداد به بازی مشغول میشدند و من نهتنها هیچ اهمیتی به سروصدای ایشان نمیدادم، اصلاً حواسم هم پرت نمیشد. بهراستی چون زوربا در کارم مستغرق میشدم و بهجز کارم پروای هیچ چیز نداشتم.»[3]
کتاب دن کیشوت
دن کیشوت نوشتهی میگل سروانتس ساآودرای اسپانیایی است. نویسنده بخش اول این کتاب دوجلدی را در سال 1605 منتشر کرد. او این قسمت را در زندان نوشته بود. بخش دوم کتاب نیز در سال 1615 منتشر شد. سروانتس در این کتاب به سراغ داستان نجیبزادهای میرود که تمام وقت خود را به خواندن کتابهایی با موضوع شوالیهها اختصاص داده و حتی زمینهای خود را برای خرید کتاب میفروشد. او درگیر توهمی عجیب شده و همواره در دنیای خیالی خود سیر میکند. نجیبزاده خودش را در قامت یک شوالیه میبیند و زره میپوشد و با خدمتکار و اسب خود راهی جنگ با پلیدیها میشود تا مردم را از چنگال ظلم و ستم نجات دهد. دن کیشوت را اولین رمان مدرن جهان و یکی از بهترین نمونههای رمان پیکارسک[4] میدانند. این کتاب پرکشش بر نویسندگان مطرحی چون دیکنز، فاکنر، داستایوفسکی و... اثری شگرف گذاشته است.
قاضی به زبان اسپانیایی مسلط نبود و این اثر را از روی نسخهی فرانسوی آن به فارسی برگردانده است. ترجمهی دن کیشوت بهقدری سلیس و بلیغ است که محمدعلی جمالزاده عقیده داشت حتی اگر سروانتس فارسیزبان بود و قصد داشت کتابش را به فارسی بنویسد باز هم نمیتوانست بهتر از محمد قاضی این کار را انجام دهد. او بعد از ترجمهی این رمان، موفق شد جایزهی بهترین ترجمهی سال را از دانشگاه تهران دریافت کند.
کتاب قلعهی مالویل
روبر مارل کتاب قلعهی مالویل را در سال 1972 نوشت. او بعد از جنگ جهانی دوم و با الهام گرفتن از بمباران هستهای هیروشیما و ناکازاکی تصمیم گرفت داستانی تخیلی خلق کند. این داستان آخرالزمانی درمورد شخصی به نام امانوئل است. امانوئل زمینداری فرانسوی است که در قلعهای همراه با دوستانش زندگی میکند. روزی او به همراه یارانش برای شرابگیری به زیرزمین قلعه میروند که ناگهان صدای انفجار شدیدی به گوششان میرسد و ناگهان همه چیز تیره و تار میشود...
«آسمان خاکستری و سربیرنگ بود و روشنایی بسیار ضعیف. به ساعتم نگاه کردم، ساعت نه و ده دقیقه بود. هاجوواج، با ذهنی کرخ و بفهمینفهمی از خود میپرسیدم که آیا در غروب روز واقعه هستیم یا در صبح فردای آن. سوال احمقانهای بود و من بعد از یک تلاش فکری که به نظرم بسیار دردناک آمد متوجه شدم که در عید پاک، در ساعت 9 شب هوا دیگر تاریک شده است. بنابراین صبح بود و صبح روز دوم واقعه: یعنی ما یک روز و یک شب در آن سرداب گذرانده بودیم. بالای سرمان، آسمان را نه ابری میدیدم و نه آبی، بلکه به شکل پوششی به رنگ خاکی تیره یکدست که گفتی همچون سرپوشی به روی سر ما افتاده بود. کلمه سرپوش مفهوم تیرگی و سنگینی و خفگی کاملی را که من از آن آسمان احساس میکردم بهدرستی میرساند. سرم را بلند کردم. تا آنجا که چشم میدید قلعه صدمهای ندیده بود، جز در آن قسمت از برج سردر که اندکی از قلهی کوه سنگی بلندتر بود سنگها سرخ شده بودند. عرق بار دیگر شروع به ریختن از صورتم کرد و آن وقت من به فکر افتادم که به گرماسنج نگاه کنم. گرماسنج بهعلاوهی 50 درجه را نشان میداد. بر سنگفرش صدسالهی حیاط قلعه که توما دستگاه خود را روی آن میگردانید نعش نیمسوختهی کبوترها و کلاغزاغیها افتاده بود.»[5]
این گروه بعد از مدت زمان کوتاهی درمییابند که سرزمینشان درگیر جنگی هستهای شده است. آنها ابتدا تصور میکنند تنها بازماندگان این جنگ ناعادلانه هستند، اما کمکم متوجه میشوند افراد دیگری نیز جان سالم به در بردهاند. مارل در رمان خود سعی دارد چگونگی مقابله بین گروههای بازمانده و تلاششان برای بقا را به تصویر بکشد. قاضی قلعهی مالویل را به توصیهی دکتر ابوالحسن نجفی برای انتشارات فرانکلین در سال 1354 ترجمه کرد.
هرچند لذت خواندن کتاب به زبان اصلی را با هیچ چیز نمیتوان عوض کرد، اما مطالعهی آثار ترجمهشده نیز لطفی دارد. اگر شما هم به خواندن کتب ترجمهشده علاقهمندید و دلتان میخواهد هنگام مطالعه با ترجمهای شیوا و روان مواجه شوید، خواندن ترجمههای محمد قاضی را از دست ندهید.
منابع
باک، پرل، مادر، ترجمهی محمد قاضی، تهران، علمی و فرهنگی، 1398
قاضی، محمد، خاطرات یک مترجم، تهران، زندهرود، 1371
کازانتزاکیس، نیکوس، زوربای یونانی، ترجمهی محمد قاضی، تهران، خوارزمی، 1389
مرل، روبر، قلعهی مالویل، ترجمهی محمد قاضی، تهران، نیلوفر، 1384
[1]- باک، 1398: 87
[2]- قاضی، 1371: 427
[3]- کازانتزاکیس، 1389: 10_11
[4]- رندنامه: وقایعنامهای است بهصورت شرححال که در آن نویسنده به زندگی آدمهایی از طبقات پایین جامعه که امورات خود را از راه رندی میگذرانند میپردازد.
[5]- مرل، 1384: 74_75