سرعت تغییرات محیطی در کلانشهرها آنچنان است که هر آن ممکن است چیزی که به آن دل بستهای یا به آن احساس تعلق میکنی دود شود و به هوا رود یا چهرۀ دیگری به خود گیرد. در این شرایط که تعلق و دلبستگی به چیزی ثابت غیرممکن است، مبدائی ساکن برای شهرنشین وجود ندارد و از این رو همیشه در زندگی روزمرۀ خودش هم احساس دورماندگی و هجرت میکند. در این یادداشت این دورماندگیِ مداوم را از نظر میگذرانیم و برایش از شعر نیما و بودلِر شاهد میآوریم.
۱
نیما، شاعری که بالای تپهی تاریخ ایستاده و مردگان سنت را بانگ میزند، جایی در افسانه حافظ را چنین خطاب میکند:
«حافظا این چه کید و دروغی است/ کز زبان می و جام و ساقی است/ نالی ار تا ابد باورم نیست/ که بدان عشقبازی که باقی است/ من به آن عاشقم که رونده است»
با این لحن جدلی، شاعرِ افسانه، شاعرِ افسانهای را عتاب میکند و نه فقط حافظ را، که کل شاعران گذشتهی ادبیات ایران را به بوتهی پرسش میکشد؛ یک تن در برابر هزاران یا به عبارتی بهتر یک تن علیه ابرروایت. این بندِ بهیادماندنی را میتوان به انحاء مختلف تفسیر کرد. ولی در این مجال کوتاه، نیتم از نقلش چنین است که در عصر روایتهای کمعمر و متغیرالحال، جانِ مدرن و معاصر هم تعلق خاطرش به همین «روندگیها» خواهد بود. سلوکِ مدرن، سلوک برای رسیدن و یکی شدن نیست. سلوک برای رفتن است.
با این وصف زندگی در کلانشهرهای مدرن خودش پیوسته هجرتی مداوم با خود دارد. در وضعیت هجرانی، پیش از وجهِ خودخواستهی هجرت، میتوان گفت نوعی تعلقزدایی رخ داده است که بسته به شرایط بیرونی، تغییر مکان را میطلبد. در شهر مدرن، این تعلقزدایی روندی مداوم است و هرروز هم سرعتی افزون میگیرد. قصدمان این نیست که افسوسِ این تعلقزداییها و روندگیها را بخوریم ولی باید دانست که فضای محیطی پیوسته در حال تغییر است و در چنین شرایطی که ساکن بودن، به شکل تناقضآمیزی مترادف با «حرکت کردن» است، هر برجاماندنی هم مترادف است با دورماندگی و هجرت مداوم. حرکت در زیستجهانِ مدرن همهگیر است و قصد بازایستادن ندارد. هیچ چیزِ سخت و استواری نیست که به آن بشود دل بست. پس سوژهی مدرن ناچار به داشتن تعلقی رونده است. باید به همان عاشق باشد که میرود.
۲
پاریسِ قرن نوزدهم، با تحولاتی که چه در کالبد خود در دورهی هوسمان و چه در زندگی اجتماعیاش پس از شکلگیری کمونها و انقلاب فرانسه گذراند، یکی از اولین نمونههای این دست کلانشهرها بود که روزبهروز چهره عوض میکنند. این سرعت تغییرات، در ابتدا امری شوکآور بود. در همین فضای شوک و تحولات است که شارل بودلر، پیامبرِ شعر مدرن میشود. در فضایی که همهچیز تغییر کرده است. بلوارها و خیابانها روزبهروز محلههای تاریخی را از هم میدرند و دکانهای شیک و کافههای پرزرقوبرق و پیادهروهای پرتردد جای آن را میگیرند.
بودلر را باید چهرهای تماماً مدرن و نمایندهای تام از دوران گسستن شعر از کارکرد خنیاگری دانست. در شرایطی که به قول بنیامین شاعر غنایی دیگر نمایندهی نوعِ شاعران نیست و صرفاً نمایندهی یک ژانر ادبی شده است. جایی که شعر چهرهای تخصصی میگیرد و شعر غنایی در مواردی نادر با تجربهی خوانندگانش سازگار است. از سویی دیگر اگر به ماجرا بنگریم، تغییر ساختار این تجربه میتواند دلیل این فاصلهگذاری میان مولف و خوانندهی اثر باشد. زندگیِ استانداردشده و تباهِ تودهها تجربهی آنان را از ساحت خلاقهی زبان فاصله میدهد و درکشان را به امکانات روزمرهی ارتباطی تقلیل میدهد. شکلهای مصرفِ جدید و فاصله گرفتن از تفکر انتقادی و نظام نوین کار و خدمات و شغلیابی، این زندگی را استاندارد کرده است و سطح دغدغههایش را محدود. برای کسی که این شوک را درک میکند، راهی غیر از همراهی نمانده چرا که از این موج کناره گرفتن یعنی صورت مسأله را پاک کردن. اما میتوان با این موج ناهمدل بود؛ پس راه مواجهه با این شوک راهی شبیه همراهی و ناهمدلی است که در یک کلمه میتواند خلاصه شود: «پرسه». پرسهزن کسی است که در شهر قدم میزند و مناظر هراسآور را مینگرد ولی با فاصلهاش را از آن حفظ میند. قصد مصرف کردن ندارد، قصد انجام کاری که سیستم برایش مقدر کرده را ندارد. کسی است که در جهنم قدم میزند. عذاب و حرارت را با تمام وجود حس میکند اما از آن روبرنمیگرداند. بودلر دقیقاً شاعرِ همین پاریس است و شاعر اسطورههای دوزخی. با زبانی فاخر و آرکائیک، در قعر جهنم و پلشتی ایستاده و به سلوک بدون توقف ادامه میدهد. جایی در همان مجموعهی «گلهای دوزخی»، در شعری که به هوگو تقدیم کرده است، پاریس را چنین تصویر میکند:
«پاریس دگرگون گشته است/ آری/ لیک اندوه ژرف من همچنان پابرجاست!/ قصرهای نو، داربستها/ ستونهای سنگی، کوچههای پیر؛/ همه برای من تمثیلی است/ و خاطرات عزیزم/ سنگینترند اینک ز صخرهها/ زین سان در برابر لوور/ یکی تصویر/ پریشان میکند مرا:/ میاندیشم به قوی سترگ خویش/ با حرکات جنونآمیزش/ که شکوهمند است و مضحک/ چونان مردی در تبعید/ و خود طعمهای است/ لای دندانهای حسرت!»
در سراسر شعر فقدان بازیگر اصلی است. هرچه بار فقدان گستردهتر شود، وزن خاطرات هم از صخرهها سنگینتر میشوند. اما بودلر به ماهیت تصاویر و خاطرهاش مسلط است. داربستهای ساختوساز و قصرهای نو هم به نظام تمثیلی او راه مییابند. راوی شعر او هم با بستری که در آن میسراید بیگانه است و هم با آن پیوندی عمیق دارد: مدام تصاویر جایگزینِ پس ذهنش را غنیتر میکند اما یک لحظه هم از آنچه پیرامونش میگذرد غافل نیست. این خصلت پرسه است؛ قدم زدن و همراه شدن / دلزدگی و فاصلهگذاری. بودلر است که اولین بار از «فلانور» یا همان پرسهزن میسراید و بنیامین چنین صورتبندی میکند که پرسهزنی یگانه راهِ مواجههی آگاهانه با کلانشهر و شوکهای آن است. مرد در شعر بودلر همواره با کمالِ میل در تبعید و هجرت است. سوژهای است که سالکِ راههای پوچ و بیانتهاست.
۳
شاعر مدرن، شاعری پیوسته در هجر و هجرت است. همهی زمانه گردش با سرعتی هولناک میچرخند و او را به اقصای تجربه میبرند. نیمای جنگل و بودلر پاریس هر دو، جانهایی مرعوب و آگاهند. در جنگلی که در نظر تودهی شهرنشین موسمی دلگشا است و مقام بریدن از اضطراب، نیما از صدای آوازی که معلوم نیست ازآن آدمی است یا جانور چنان میهراسد که شب هیبت دریا را در خواب میبیند(*). و یگانه تصویری که بودلر از سرودنش و محلهای قدیمی که به چشم تودهها نوستالژیک است به دست میدهد چنین است:
«بر پهنای خیابان پیر/ که بر فراز پنجرههای خانههایش/ فرو آوریخته کرکرههایی که فرو میپوشند/ هرزگیهای پنهان را/ - آن دم که خورشید/ با مشتهای گرهکردهی خویش/ فرو میکوبد بر سر شهرها/ روستاها/ و طغیان میکند بر بامها، گندمزارها-/ روی گامهای تنهایی/ میروم تا بیازمایم دشنهی موهوم خود را؛/ بو میکشم در هر کنج/ رد مبهم قافیهها را،/ میلغزد گامهایم بر سنگفرش واژهها/ و به روی در میافتم در ابیاتی/ که در خواب خود میپرورند/ رویای روزگاران باستان را».
(*): اشاره به شعر ریرا
پیشنهاد خواندن:
- مجموعه اشعار شارل بودلر «گلهای دوزخی»- ترجمهی نیما زاغیان- نشر نگاه
- فصلنامهی ارغنون شماره 14 «دربارهی شعر»- مقالهی دربارهی برخی از مضامین و دستمایههای شعر بودلر- والتر بنیامین- ترجمهی مراد فرهادپور